ترنم باران
جملگی ما عاشقان بارانیم

 


 

سلام دوست جونیای خودم

اول اینکه مرسی سر می زنید و نظر می زارید

دوم اینکه اون دسته از دوستان که تمایل دارن با من تبادل لینک داشته باشن ، می تونید بدونه اینکه از من بخواین از قسمت تبادل لینک هوشمند استفاده کنید ، به این صورت که اول منو لینک کنید بعد آدرس وبلاگتون رو تو قسمت تبادل لینک هوشمند بنویسید که به طور اتوماتیک تبادل لینک انجام بشه .

تنها دلیلی که تا الان شما رو لینک نکردم ، اینه که آدرس هایی که برای من می زارید ، آدرس وبلاگه خودتون نیست، آدرس یه سایت دیگه هست . خواهشا تو متن پیام آدرس وبلاگتونو بزارید تا من آدرستون رو داشته باشم.


بازم مرسی که بهم سر می زنید و اینقدر نسبت به من لطف دارید
 

 


 

اینم یه متن فوق قشنگ و تاثیر گذار واسه همه دوستای خودم
 


 

بنام مهربانترین

شخصی در خیابان صفی از گدایان دید لحظاتی بعد چند نفر را دید که دچار نقص جسمی و ذهنی بودند. او به جمعیت انسانهای رنج کشیده نگاه کرد ، صدایش را بلند کرد و خطاب به خداوند ناله کنان گفت:
"خداوندا ! چطور ممکن است که خالق مهربانی مانند تو این چیزها را ببیند و هیچ کاری نکند...؟!"

تاشب در همین فکرها بود . شب هنگام در خواب انگار همان صحنه ها را دوباره دید و همان سوال را از خدا پرسید .

بعد از سکوتی طولانی صدای خدا شنیده  که گفت:
.
.
.
من کاری برای شان کرده ام
.
.
.
تو را آفریده ام!



 

 

 

دو تا گرگ بودند كه از كوچكی با هم دوست بودند و هر شكاری كه به چنگ می آوردند با هم می خوردند و تو یك غار با هم زندگی می كردند. یك سال زمستان بدی شد و بقدری برف رو زمین نشست كه این دو گرگ گرسنه ماندند و هر چه ته مانده لاشه های شكارهای پیش مانده بود خوردند كه برف بند بیاید و پی شكار بروند اما برف بند نیامد و آنها ناچار به دشت زدند اما هر چه رفتند دهن گیره ای گیر نیاوردند برف هم دست بردار نبود و كم كم داشت شب می شد و آنها از زور سرما و گرسنگی نه راه پیش داشتند نه راه پس.



یكی از آنها كه دیگر نمی توانست راه برود به دوستش گفت: «چاره نداریم مگه اینكه بزنیم به ده
ـ «بزنیم به ده كه بریزن سرمون نفله مون كنن؟»
ـ «بریم به اون آغل بزرگه كه دومنه كوهه یه گوسفندی ورداریم در ریم

ـ معلوم میشه مخت عیب كرده. كی آغلو تو این شب برفی تنها میذاره. رفتن همون و زیر چوب و چماق له شدن همون. چنون دخلمونو بیارن كه جدمون پیش چشممون بیاد

ـ «تو اصلاً ترسویی. شكم گشنه كه نباید از این چیزا بترسه

ـ «یادت رفته بابات چه جوری مرد؟ مثه دزد ناشی زد به كاهدون و تكه گنده هش شد گوشش
»
ـ «بازم اسم بابام آوردی؟ تو اصلاً به مرده چكار داری؟مگه من اسم بابای تو رو میارم كه از بس كه خر بود یه آدمیزاد مفنگی دس آموزش كرده بود برده بودش تو ده كه مرغ و خروساشو بپاد و اینقده گشنگی بش داد تا آخرش مرد و كاه كردن تو پوستش و آبرو هر چی گرگ بود برد؟
»
ـ بابای من خر نبود از همه دوناتر بود. اگر آدمیزاد امروز روزم به من اعتماد می كرد، می رفتم باش زندگی می كردم. بده یه همچه حامی قلتشنی مثه آدمیزاد را داشته باشیم؟ حالا تو میخوای بزنی به ده، برو تا سر تو بِبُرن، بِبَرن تو ده كله گرگی بگیرن



ادامه مطلب ...


           


 
 
میگویند انيشتين براي رفتن به سخنراني ها و تدريس در دانشگاه از راننده مورد اطمينان خود كمك مي گرفت. راننده وي نه تنها ماشين او را هدايت مي كرد بلكه هميشه در طول سخنراني ها در ميان شنوندگان حضور داشت بطوريكه به مباحث انيشتين تسلط پيدا كرده بود! يك روز انيشتين در حالي كه در راه دانشگاه بود با صداي بلند گفت كه خيلي احساس خستگي مي كند...! راننده اش پيشنهاد داد كه آنها جايشان را عوض كنند و او جاي انيشتين سخنراني كند چراكه انيشتين تنها در يك دانشگاه استاد بود و در دانشگاهي كه سخنراني داشت كسي او را نمي شناخت و طبعا نمي توانستند او را از راننده اصلي تشخيص دهند. انيشتين قبول كرد، اما در مورد اينكه اگر پس از سخنراني سوالات سختي از وي بپرسند او چه مي كند، كمي ترديد داشت. به هر حال سخنراني راننده به نحوي عالي انجام شد ولي تصور انيشتين درست از آب درآمد. دانشجويان در پايان سخنراني شروع به مطرح كردن سوالات خود كردند. در اين حين راننده باهوش گفت: سوالات به قدري ساده هستند كه حتي راننده من نيز مي تواند به آنها پاسخ دهد. سپس انيشتين از ميان حضار برخواست و به راحتي به سوالات پاسخ داد به حدي كه معلومات به ظاهر "راننده اش" باعث شگفتي حضار شد
 
 
 
 
 





همسرم با صدای بلندی گفت : تا کی میخوای سرتو توی اون روزنامه

فروکنی؟ میشه بیای و به دختر جونت بگی غذاشو بخوره؟

روزنامه را به کناری انداختم و بسوی آنها رفتم.

تنها دخترم آوا بنظر وحشت زده می آمد. اشک در چشمهایش پر شده بود….

ظرفی پر از شیر برنج در مقابلش قرار داشت.

آوا دختری زیبا و برای سن خود بسیار باهوش بود.

گلویم رو صاف کردم و ظرف را برداشتم و گفتم، چرا چند تا قاشق گنده نمی خوری؟

فقط بخاطر بابا عزیزم. آوا کمی نرمش نشان داد و با پشت دست اشکهایش را پاک کرد و گفت:

باشه بابا، می خورم، نه فقط چند قاشق، همه شو می خوردم. ولی شما باید…. آوا مکث کرد.

بابا، اگر من تمام این شیر برنج رو بخورم، هرچی خواستم بهم میدی؟

دست کوچک دخترم رو که بطرف من دراز شده بود گرفتم و گفتم،

قول میدم. بعد باهاش دست دادم و تعهد کردم.

ناگهان مضطرب شدم. گفتم، آوا، عزیزم، نباید برای خریدن کامپیوتر یا

یک چیز گران قیمت اصرار کنی.

بابا از اینجور پولها نداره. باشه؟

نه بابا. من هیچ چیز گران قیمتی نمی خوام.

و با حالتی دردناک تمام شیربرنج رو فرو داد.

در سکوت از دست همسرم و مادرم که بچه رو وادار به خوردن چیزی

که دوست نداشت کرده بودن

عصبانی بودم.

وقتی غذا تمام شد آوا نزد من آمد. انتظار در چشمانش موج میزد.

همه ما به او توجه کرده بودیم. آوا گفت، من می خوام سرمو تیغ

بندازم. همین یکشنبه.

تقاضای او همین بود.

همسرم جیغ زد و گفت: وحشتناکه. یک دختر بچه سرشو تیغ بندازه؟

غیرممکنه. نه در خانواده ما. و مادرم با صدای گوشخراشش گفت،

فرهنگ ما با این برنامه های تلویزیونی داره کاملا نابود میشه.

گفتم، آوا، عزیزم، چرا یک چیز دیگه نمی خوای؟ ما از دیدن سر تیغ

خورده تو غمگین می شیم.

خواهش می کنم، عزیزم، چرا سعی نمی کنی احساس ما رو

بفهمی؟

سعی کردم از او خواهش کنم. آوا گفت، بابا، دیدی که خوردن اون

شیربرنج چقدر برای من سخت بود؟

آوا اشک می ریخت. و شما بمن قول دادی تا هرچی می خوام بهم

بدی. حالا می خوای بزنی زیر قولت؟

حالا نوبت من بود تا خودم رو نشون بدم. گفتم: مرده و قولش.

مادر و همسرم با هم فریاد زدن که، مگر دیوانه شدی؟

آوا، آرزوی تو برآورده میشه.

آوا با سر تراشیده شده صورتی گرد و چشمهای درشت زیبائی پیدا

کرده بود .

صبح روز دوشنبه آوا رو به مدرسه بردم. دیدن دختر من با موی

تراشیده در میون بقیه شاگردها تماشائی بود. آوا بسوی من برگشت

و برایم دست تکان داد. من هم دستی تکان دادم و لبخند زدم.

در همین لحظه پسری از یک اتومبیل بیرون آمد و با صدای بلند آوا را

صدا کرد و گفت، آوا، صبر کن تا من بیام.

چیزی که باعث حیرت من شد دیدن سر بدون موی آن پسر بود. با

خودم فکر کردم، پس موضوع اینه.

خانمی که از آن اتومبیل بیرون آمده بود بدون آنکه خودش رو معرفی

کنه گفت، دختر شما، آوا، واقعا

فوق العاده ست. و در ادامه گفت، پسری که داره با دختر شما میره

پسر منه.

اون سرطان خون داره. زن مکث کرد تا صدای هق هق خودش رو

خفه کنه. در تمام ماه گذشته هریش نتونست به مدرسه بیاد. بر اثر

عوارض جانبی شیمی درمانی تمام موهاشو از دست داده.

نمی خواست به مدرسه برگرده. آخه می ترسید هم کلاسی هاش

بدون اینکه قصدی داشته باشن

مسخره ش کنن .

آوا هفته پیش اون رو دید و بهش قول داد که ترتیب مسئله اذیت کردن

بچه ها رو بده. اما، حتی فکرشو هم

نمی کردم که اون موهای زیباشو فدای پسر من کنه .

آقا، شما و همسرتون از بنده های محبوب خداوند هستین که دختری

با چنین روح بزرگی دارین.

سر جام خشک شده بودم. و… شروع کردم به گریستن. فرشته

کوچولوی من، تو بمن درس دادی که فهمیدم عشق واقعی یعنی

چی؟

خوشبخت ترین مردم در روی این کره خاکی کسانی نیستن که آنجور

که می خوان زندگی می کنن. آنها کسانی هستن که خواسته های

خودشون رو بخاطر کسانی که دوستشون دارن تغییر میدن.



           



سلام به همه ...

قبل از اینکه داستان رو شروع کنم , از همه دوستانی که تو این مدت به وبلاگ سر می زنن و نظرات گرمشون رو می دن کمال تشکر و سپاس رو دارم.

یه داستان خیلی قشنگ رو واستون گذاشتم , امیدوارم که خوشتون بیاد.

و اما داستان :

 


 

روزی روزگاری پادشاه جوانی به نام آرتور بود که پادشاه سرزمین همسایه اش او را دستگیر و زندانی کرد . پادشاه می توانست آرتور را بکشد ، اما تحت تاثیر جوانی آرتور و افکار و عقایدش قرار گرفت ، از این رو پادشاه برای آزادی وی شرطی شرطی گذاشت که می بایست به سوال بسیار مشکلی پاسخ دهد.
آرتور یک سال زمان داشت تا جواب سوال را بیابد و اگر پس از یک سال موفق نمی شد ، کشته می شد .
سوال این بود : زنان واقعا چه چیزی می خواهند ؟
این سوال حتی اکثر مردم اندیشمند و باهوش را نیز سرگشته و حیران می نمود و به نظر می آمد برای آرتور جوان یک پرسش غیر قابل حل باشد . اما از آنجایی که پذیرش این شرط بهتر از مردن بود ، وی پیشنهاد پادشاه را پذیرفت .
ارتور به سرزمین پادشاهی خود بازگشت و از همه شروع به نظر خواهی کرد ؛ از شاهزاده ها گرفته تا کشیش ها ، از مردان خردمند و حتی از دقلک های دربار ...
او با همه صحبت کرد ، اما هیچ کس نتوانست پاسخ رضایت بخشی برای این سوال پیدا کند . بسیاری از مردم از وی خواستند تا با جادوگر پیری که به نظر می آمد تنها کسی باشد که جواب این سوال را بداند ، مشورت کند ، البته احتمال می رفت دستمزد وی بسیار بالا باشد چرا که وی به دریافت حق الزحمه ها ی هنگفت در سرار آن سرزمین معروف بود .
وقتی که آخرین روز سال فرا رسید ، آرتور فکر کرد که چاره ای جز مشورت با پیرزن جادوگر ندارد.
پیرزن جادوگر موافقت کرد تا جواب سوال را بدهد ، اما قبل از آن از آرتور خواست تا با دستمزدش موافقت کند . پیرزن جادوگر می خواست که با لرد لنسلوت ، نزدیک ترین دوست آرتور و نجیب زاده ترین دلاور و سلحشور آن سرزمین ازدواج کند !
آرتور از شنیدن این درخواست بسیار وحشت زده شد .
پیرزن جادوگر ؛ گوِژپشت ، وحشتناک و زشت بود و فقط یک دندان داشت ، چیزهای وحشتناک و غیرقابل تحمل دیگر در او یافت می شد . آرتور هرگز در سراسر زندگیش با چنین موجود نفرت انگیزی رو به رو نشده بود ، از این رو نپذیرفت تا دوستش را برای ازدواج با پیرزن جادوگر تحت فشار گذاشته و او را مجبور کند چنین هزینه وحشتناکی را تقبل کند . اما دوستش لنسلوت ، از این پیشنهاد با خبر شد و با او صحبت کرد . او گفت که هیچ چیز از خودگذشتگی ای قابل مقایسه با نجات جان آرتور نیست .
از این رو مراسم ازدواج آنان اعلام شد و پیرزن جادوگر پاسخ سوال را داد.
سوال آرتور این بود : زنان واقعا چه چیزی می خواهند ؟
پاسخ پیرزن جادوگر این بود : آنها می خواهند آنقدر قدرت داشته باشند تا بتوانند آنچه در درون هستند را زندگی کنند. به عبارتی خود مسئول انتخاب نوع زندگیشان باشند .
همهی مردم آن سرزمین فهمیدند که پاسخ پیرزن یک حقیقت واقعی را فاش کرده است و جان آرتور به وی بخشیده خواهد شد و همین طور هم شد . پادشاه همسایه ، آزادی آرتور را به وی هدیه کرد و لنسلوت و پیرزن جادوگر یک جشن باشکوه ازدواج را برگزار کردند.
ماه عسل نزدیک می شد و لنسلوت خودش را برای یک تجربه ی وحشتناک آماده می کرد، در روز مو عود با دلواپسی فراوان پیش پیرزن رفت . اما چه چهره ای منتظر او بود ؟
زیبا ترین زنی که به عمر خود دیده بودرا به جای پیرزن دید!
لنسلوت شگفت زده شد و پرسید چه اتفاقی افتاده است ؟
زن زیبا جواب داد : از آنجایی که لرد جوان با وی به عنوان پیرزن جادوگر با مهربانی رفتار کرده بود ، از این پس نیمی از شبانه روز می تواند خودش را زیبا کند و نیمی دیگر همان زن وحشناک و علیل باشد . سپس پیرزن جادوگر از وی پرسید : کدامیک را ترجیح می دهی ؟ زیبا در طی روز و وحشتناک در طی شب ، یا برعکس آن ؟
لنسلوت در مخمصه ای که گیر کرده بود تعمقی کرد . اگر زیبایی وی را در طی روز خواستار می شد آنوقت می توانست به دوستانش و دیگران همسر زیبایش را نشان دهد ، اما در خلوت شب در قصرش همان جادوگر پیر را داشته باشد ! یا آنکه در طی روز این جادوگر مخوف و زشت را تحمل کند ولی در شب ٰ زنی زیبا داشته باشد که شب ها همیشه زندگی خوبی داشته باشند !
اگر شما یک مرد باشید و این مطلب را بخوانید کدامیک را انتخاب می کنید ؟
آگر شما یک زن باشید که این داستان را می خوانید ، انتظار دارید مرد شما چه انتخابی داشته باشد ؟
انتخاب خودتان را قبل از آنکه بقیه داستان را بخوانید بگویید.............
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.

آنچه لنسلوت انتخاب کرد این بود : . .
لنسلوت نجیب زاده و شریف می دانست که جادوگر قبلا چه پاسخی به جواب آرتور داده بود ؛ از این رو جواب داد انتخاب را به خود او می دهد تا خودش در این مورد تصمیم بگیرد .
با شنیدن ای پاسخ پیرزن جادوگر اعلام کرد که برای همیشه و در همه اوقات زیبا خواهد ماند ، چرا که لنسلوت به این مسئله که آن زن بتواند خود مسئول انتخاب نوع زندگی خودش باشد احترام گذاشته بود .

اکنون فکر می کنید که نکته ی اخلاقی این داستان چه بوده است ؟
تا نظر شما چه باشد



صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 12 صفحه بعد

درباره وبلاگ


اول سلام دوم خوبید سلامتید چه خبر ؟ مامان بابا خوبن ........ اووووووووم خوب بزار ببینم . عاقا من تو این وبلاگ هر چی خوشم بیاد می زارم . امیدوارم شما هم دوس داشته باشین . البت بیشتر داستان هستا اما خوب چیزای دیگه هم پیدا می شه .......
آخرین مطالب
نويسندگان
پيوندها

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان ترنم باران و آدرس amatis-93.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.







آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 31
بازدید دیروز : 1
بازدید هفته : 87
بازدید ماه : 93
بازدید کل : 78138
تعداد مطالب : 111
تعداد نظرات : 139
تعداد آنلاین : 1