ترنم باران
جملگی ما عاشقان بارانیم

 



صبح ساعت 6 از خواب بیدار می شی...صبحانه رو آماده می کنی...مثل یه همسر نمونه... و ایضا یه مادر نمونه... نون... پنیر... چای...
دخترت بیدار می شه... میز صبحانه رو می بینه و اخم می کنه...ولی تو یه لبخند می زنی و می گی صبح به خیر...
مثل یه مادر نمونه، با صبر و حوصله براش شیر کاکائو درست می کنی...نیم رو درست می کنی با زرده ی عسلی... بازم لبخند می زنی... این بار دخترت هم لبخند می زنه... اون موقع است که می فهمی، یه مادر نمونه ای...
همسرت بیدار می شه... تازه یادت میاد که لباساشو دیشب اتو نکردی... اخماش میره تو هم... ولی تو باز هم لبخند می زنی...ولی این بار با شرمندگی.. و ایضا عذرخواهی به خاطر کوتاهیت...
مثل یه همسر نمونه، لباس ها رو با دقت اتو می کنی... اتو می کشی و توی نور نگاهش می کنی تا مبادا چروک داشته باشه... چرا...؟! خوب معلومه، چون می خوای یه همسر نمونه باشی...!
اتو می کنی و فکر می کنی... فکر می کنی خیلی وقت پیش ها به ذهنت خطور می کرد که یه روز ساعت 6 صبح از خواب بیدار بشی و انقدر با وسواس و ایضا با حوصله اتو بکشی...؟!
کت همسرت رو نگه می داری تا دستاش رو از توش رد کنه... کیفش رو هم می دی دستش... بالاخره یه لبخند می زنه به صورتت... و تو اون موقع ست که مطمئن می شی که ازت راضیه...و ایضا یه همسر نمونه هستی...
روپوش دخترت رو تنش می کنی... کیفش رو روی دوشش سوار می کنی... دم در می ایستی تا سرویسش بیاد... سوار می شه... می خنده و برات دست تکون می ده... تو هم می خندی... و می فهمی که یه مادر نمونه ای...!
تا ظهر می شوری و می سابی...می شوری و می سابی تا همه جا برق بیافته... برق بیافته تا اگه مادر همسرت سرزده اومد، یه عروس نمونه باشی...
می شوری و می سابی... و انقدر دقت می کنی که انگار داری مسئله ی فیزیک هالیدی دانشگاه رو جواب می دی... می شوری و می سابی و فکر می کنی... فکر می کنی تا یادت بیاد زمانی که مسئله ی فیزیک هالیدی رو حل می کردی، به فکر چی بودی...؟!خب معلومه که یادت نمیاد...!
بازم فکر می کنی... فکر می کنی اون وقتا که همیشه مامانت رو در حال بشور و بساب و بپز می دیدی، به چی فکر می کردی...؟! شاید اون موقع تو داشتی همون مسئله فیزیک هالیدی رو حل می کردی... شاید اون موقع دلت برای مادرت می سوخت... یا شایدم سخت تر مشغول حل مسئله فیزیک هالیدی می شدی تا هیچ وقت مثل مامانت نشی...!
می خوای نهار درست کنی... بدجوری هوس باقالی پلو کردی... ولی یادت میاد دخترت دوست نداره... دلت می خواد کشک بادمجون درست کنی، که یادت میاد همسرت دوست نداره... پس بی خیال هر دو می شی و استامبولی درست می کنی... که خودت دوست نداری ولی دختر و همسرت دوست دارن...!چرا..؟! خب معلومه... چون می خوای یه همسر نمونه باشی و ایضا یه مادر نمونه...
دخترت می رسه... مثل یه مادر نمونه براش نهار می کشی... می شینی کنارش تا در حینی که نهار می خوره، هرچی که تو مدرسه اتفاق افتاده رو گوش کنی... با صبر حوصله و ایضا با لبخند...چون می خوای یه مادر نمونه باشی...!
همسرت شب می رسه... خسته... کوفته و صد البته اخمو... ولی تو بازم بهش لبخند می زنی و خیالت از سر و وضعت راحته... چرا؟! چون قبلش کُلی جلوی آینه به خودت ور رفتی... لباساتو عوض کردی... اودکلن زدی که مبادا بوی پیازداغ بدی... چرا..؟! خب معلومه... چون می خوای یه همسر نمونه باشی...
بازم لبخند می زنی به یه صورت اخمالو... چرا؟! چون شستن، سابیدن، پختن که خستگی نداره...! سر و کله زدن با دخترت برای انجام تکالیف مدرسه که خستگی نداره....
این بار برای همسرت شام می کشی... می شینی و همراهیش می کنی... غذاش که تمام شد، تنها یه خسته نباشی می گه و میره به سمت اتاق خواب...
اول ظرف ها رو می شوری... بعد دخترت رو می خوابونی... مثل یه مادر نمونه...!
بعد وارد اتاق خواب مشترکتون می شی... لباس خواب مورد علاقه ی همسرت رو می پوشی... دقیقا مثل یه همسر نمونه... سُر می خوری زیر لحاف... همسرت در آغوشت می کشه... و دقیقا زمانی که توی آغوش گرمش غرق شدی... دقیقا زمانی که حس می کنی کمبود محبت و توجهت داره جبران می شه... حلقه ی آغوش همسرت شُل می شه... بوسه ای روی گونه ات می کاره... می گه خسته ست... می گه شب به خیر... و جلوی چشمای منتظر و خسته ی تو، روی پهلو می چرخه . پشت به تو می خوابه...
و تو، توی اون لحظه هیچ اعتراضی نمی کنی... چون می خوای یه همسر نمونه باشی...
فقط فکر می کنی... فکر می کنی که چرا حتی یک اپسیلون هم شبیه آرزوهای دوره ی نوجوونیت نشدی...؟! و فکر می کنی چرا تو هم شدی یکی مثل مادرت...؟! بشور... بساب... بپز...
و فکر می کنی که ای کاش توی نوجوونیت، اصلا تصور و یا آرزویی برای آینده ات نداشتی که حالا بهش فکر کنی... و فکر می کنی قطعا اون طوری همسر نمونه بودن و ایضا مادر نمونه بودن، راحت تر بود...
اون موقع ست که نگاهی به حلقه ی توی دستت می اندازی... وباز هم تازه اون موقع است که می فهمی حلقه ای که روز نامزدیت دستت کردن و گفتن کلید خوشبختیته، کلید بردگی و بندگیته...!



           

صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 12 صفحه بعد

درباره وبلاگ


اول سلام دوم خوبید سلامتید چه خبر ؟ مامان بابا خوبن ........ اووووووووم خوب بزار ببینم . عاقا من تو این وبلاگ هر چی خوشم بیاد می زارم . امیدوارم شما هم دوس داشته باشین . البت بیشتر داستان هستا اما خوب چیزای دیگه هم پیدا می شه .......
آخرین مطالب
نويسندگان
پيوندها

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان ترنم باران و آدرس amatis-93.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.







آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 8
بازدید دیروز : 100
بازدید هفته : 8
بازدید ماه : 482
بازدید کل : 78527
تعداد مطالب : 111
تعداد نظرات : 139
تعداد آنلاین : 1