ترنم باران
جملگی ما عاشقان بارانیم

 

چقدر خنده داره
که یک ساعت خلوت با خدا دیر و طاقت فرساست. ولی 90 دقیقه بازی یک تیم فوتبال مثل باد می‌گذره!
    
چقدر خنده داره
که صد هزارتومان کمک در راه خدا مبلغ بسیار هنگفتیه اما وقتی که با همون مقدار پول به خرید می‌ریم کم به چشم میاد!

·        
چقدر خنده داره
که یک ساعت عبادت در مسجد طولانی به نظر میاد اما یک ساعت فیلم دیدن به سرعت  می‌گذره!

·    
چقدر خنده داره
که وقتی می‌خوایم عبادت و دعا کنیم هر چی فکر می‌کنیم چیزی به فکرمون نمیاد تا بگیم اما وقتی که می‌خوایم با دوستمون حرف بزنیم هیچ مشکلی نداریم! 

·    
چقدر خنده داره
که وقتی مسابقه ورزشی تیم محبوبمون به وقت اضافی می‌کشه لذت می‌بریم و از هیجان تو پوست خودمون نمی‌گنجیم اما وقتی مراسم دعا و نیایش طولانی‌تر از حدش می‌شه شکایت می‌کنیم و آزرده خاطر می‌شیم!

·        
چقدر خنده داره
که خوندن یک صفحه و یا بخشی از قرآن سخته اما خوندن صد سطر از پرفروشترین کتاب رمان دنیا آسونه!

·    
چقدر خنده داره
که سعی می‌کنیم ردیف جلو صندلی‌های یک کنسرت یا مسابقه رو رزرو کنیم اما به آخرین صف نماز جماعت یک مسجد تمایل داریم!

·        
چقدر خنده داره
که برای عبادت و کارهای مذهبی هیچ وقت زمان کافی در برنامه روزمره خود پیدا نمی‌کنیم اما بقیه برنامه‌ها رو سعی می‌کنیم تا آخرین لحظه هم که شده انجام بدیم!

·    
چقدر خنده داره
که شایعات روزنامه ها رو به راحتی باور می‌کنیم اما سخنان قران رو به سختی باور می‌کنیم!

·    
چقدر خنده داره
که همه مردم می‌خوان بدون اینکه به چیزی اعتقاد پیدا کنند و یا کاری در راه خدا انجام بدند به بهشت برن!

·    
چقدر خنده داره
که وقتی جوکی رو از طریق پیام کوتاه و یا ایمیل به دیگران ارسال می‌کنیم به سرعت آتشی که در جنگلی انداخته بشه همه جا رو فرا می‌گیره اما وقتی سخن و پیام الهی رو می‌شنویم دو برابر در مورد گفتن یا نگفتن اون فکر می‌کنیم!

·        


خنده داره
اینطور نیست؟

·        


دارید می‌خندید؟

·        


دارید فکر می‌کنید؟

           
دو شنبه 17 بهمن 1390برچسب:, :: 18:18
آرتیستون

 
خدايا ! همه را خدايي، تا دوست كه باشي !

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

خدايا ! گاهی به خود مي نگرم، مي گویم از من زارتر کیست؟

 

 

 

 

 

 

 

 

 

            مي انديشم به آن زمان كه مرا از مشتي خاك آفريدي

 

 

 

 

 

 

 

 

 

گاهی به تو مي نگرم، مي گویم از من بزرگوارتر کیست؟

 

 

 

 

 

 

 

 

 

            مي انديشم به آن زمان كه از روح بزرگ خود دميدي

 

 

 

 

 

 

 

 

 

خدايا ! هنگاميكه  مي آفريدي عيب مرا هم مي ديدي و چنين مرا برگزيدي

 

 

 

 

 

 

 

 

 

خدايا ! تو ما را ضعیف خواندی از ضعیف چه آید جز خطا،

 

 

 

 

 

 

 

 

 

         و ما را جاهل خواندی از جاهل چه آید جز جفا

 

 

 

 

 

 

 

 

 

اي سزاوار كرم و نوازنده عالم، من را در سايه لطفت قرار ده

 

 

 

 

 

 

 

 

 

و جز به فضل خود مسپار كه تو گنجينه فضلي

 

 

 

 

 

 

 

 

 

الهي ! اگر تن مجرم است، دل مطيع است و در حال و هواي پر زدن

 

 

 

 

 

 

 

 

 

نسیمی دمید از باغ دوستی، دل را فدا کردیم

 

 

 

 

 

 

 

 

 

بویی یافتیم از خزینه ی دوستی، بپادشاهی بر سر دو عالم ندا کردیم

 

 

 

 

 

 

 

 

 

خبري از مشاهده جمال تو رسيد، دل را در فضاي طلب تو به پرواز درآورديم

 

 

 

 

 

 

 

 

 

خدايا ! گر زارم، در تو زاريدن خوشست، و گر نازم به تو نازيدن خوشست

 

 

 

 

 

 

 

 

 

خدايا ! نداي ابراهيمي ام را بشنو و مرا پاك گردان و برگزين،

 

 

 

 

 

 

 

 

 

         همان گونه كه در روز آفرينش برگزيدي

 

 

 

 

 

 

 

 

 

خدايا ! مرا دوست خود بدار و هم جوار بودن در كنارت  را نصيبم گردان

 

الهي ! همه را خدايي، تا دوست كه باشي !




           
دو شنبه 17 بهمن 1390برچسب:, :: 18:11
آرتیستون



سلام به همه ...

قبل از اینکه داستان رو شروع کنم , از همه دوستانی که تو این مدت به وبلاگ سر می زنن و نظرات گرمشون رو می دن کمال تشکر و سپاس رو دارم.

یه داستان خیلی قشنگ رو واستون گذاشتم , امیدوارم که خوشتون بیاد.

و اما داستان :

 


 

روزی روزگاری پادشاه جوانی به نام آرتور بود که پادشاه سرزمین همسایه اش او را دستگیر و زندانی کرد . پادشاه می توانست آرتور را بکشد ، اما تحت تاثیر جوانی آرتور و افکار و عقایدش قرار گرفت ، از این رو پادشاه برای آزادی وی شرطی شرطی گذاشت که می بایست به سوال بسیار مشکلی پاسخ دهد.
آرتور یک سال زمان داشت تا جواب سوال را بیابد و اگر پس از یک سال موفق نمی شد ، کشته می شد .
سوال این بود : زنان واقعا چه چیزی می خواهند ؟
این سوال حتی اکثر مردم اندیشمند و باهوش را نیز سرگشته و حیران می نمود و به نظر می آمد برای آرتور جوان یک پرسش غیر قابل حل باشد . اما از آنجایی که پذیرش این شرط بهتر از مردن بود ، وی پیشنهاد پادشاه را پذیرفت .
ارتور به سرزمین پادشاهی خود بازگشت و از همه شروع به نظر خواهی کرد ؛ از شاهزاده ها گرفته تا کشیش ها ، از مردان خردمند و حتی از دقلک های دربار ...
او با همه صحبت کرد ، اما هیچ کس نتوانست پاسخ رضایت بخشی برای این سوال پیدا کند . بسیاری از مردم از وی خواستند تا با جادوگر پیری که به نظر می آمد تنها کسی باشد که جواب این سوال را بداند ، مشورت کند ، البته احتمال می رفت دستمزد وی بسیار بالا باشد چرا که وی به دریافت حق الزحمه ها ی هنگفت در سرار آن سرزمین معروف بود .
وقتی که آخرین روز سال فرا رسید ، آرتور فکر کرد که چاره ای جز مشورت با پیرزن جادوگر ندارد.
پیرزن جادوگر موافقت کرد تا جواب سوال را بدهد ، اما قبل از آن از آرتور خواست تا با دستمزدش موافقت کند . پیرزن جادوگر می خواست که با لرد لنسلوت ، نزدیک ترین دوست آرتور و نجیب زاده ترین دلاور و سلحشور آن سرزمین ازدواج کند !
آرتور از شنیدن این درخواست بسیار وحشت زده شد .
پیرزن جادوگر ؛ گوِژپشت ، وحشتناک و زشت بود و فقط یک دندان داشت ، چیزهای وحشتناک و غیرقابل تحمل دیگر در او یافت می شد . آرتور هرگز در سراسر زندگیش با چنین موجود نفرت انگیزی رو به رو نشده بود ، از این رو نپذیرفت تا دوستش را برای ازدواج با پیرزن جادوگر تحت فشار گذاشته و او را مجبور کند چنین هزینه وحشتناکی را تقبل کند . اما دوستش لنسلوت ، از این پیشنهاد با خبر شد و با او صحبت کرد . او گفت که هیچ چیز از خودگذشتگی ای قابل مقایسه با نجات جان آرتور نیست .
از این رو مراسم ازدواج آنان اعلام شد و پیرزن جادوگر پاسخ سوال را داد.
سوال آرتور این بود : زنان واقعا چه چیزی می خواهند ؟
پاسخ پیرزن جادوگر این بود : آنها می خواهند آنقدر قدرت داشته باشند تا بتوانند آنچه در درون هستند را زندگی کنند. به عبارتی خود مسئول انتخاب نوع زندگیشان باشند .
همهی مردم آن سرزمین فهمیدند که پاسخ پیرزن یک حقیقت واقعی را فاش کرده است و جان آرتور به وی بخشیده خواهد شد و همین طور هم شد . پادشاه همسایه ، آزادی آرتور را به وی هدیه کرد و لنسلوت و پیرزن جادوگر یک جشن باشکوه ازدواج را برگزار کردند.
ماه عسل نزدیک می شد و لنسلوت خودش را برای یک تجربه ی وحشتناک آماده می کرد، در روز مو عود با دلواپسی فراوان پیش پیرزن رفت . اما چه چهره ای منتظر او بود ؟
زیبا ترین زنی که به عمر خود دیده بودرا به جای پیرزن دید!
لنسلوت شگفت زده شد و پرسید چه اتفاقی افتاده است ؟
زن زیبا جواب داد : از آنجایی که لرد جوان با وی به عنوان پیرزن جادوگر با مهربانی رفتار کرده بود ، از این پس نیمی از شبانه روز می تواند خودش را زیبا کند و نیمی دیگر همان زن وحشناک و علیل باشد . سپس پیرزن جادوگر از وی پرسید : کدامیک را ترجیح می دهی ؟ زیبا در طی روز و وحشتناک در طی شب ، یا برعکس آن ؟
لنسلوت در مخمصه ای که گیر کرده بود تعمقی کرد . اگر زیبایی وی را در طی روز خواستار می شد آنوقت می توانست به دوستانش و دیگران همسر زیبایش را نشان دهد ، اما در خلوت شب در قصرش همان جادوگر پیر را داشته باشد ! یا آنکه در طی روز این جادوگر مخوف و زشت را تحمل کند ولی در شب ٰ زنی زیبا داشته باشد که شب ها همیشه زندگی خوبی داشته باشند !
اگر شما یک مرد باشید و این مطلب را بخوانید کدامیک را انتخاب می کنید ؟
آگر شما یک زن باشید که این داستان را می خوانید ، انتظار دارید مرد شما چه انتخابی داشته باشد ؟
انتخاب خودتان را قبل از آنکه بقیه داستان را بخوانید بگویید.............
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.

آنچه لنسلوت انتخاب کرد این بود : . .
لنسلوت نجیب زاده و شریف می دانست که جادوگر قبلا چه پاسخی به جواب آرتور داده بود ؛ از این رو جواب داد انتخاب را به خود او می دهد تا خودش در این مورد تصمیم بگیرد .
با شنیدن ای پاسخ پیرزن جادوگر اعلام کرد که برای همیشه و در همه اوقات زیبا خواهد ماند ، چرا که لنسلوت به این مسئله که آن زن بتواند خود مسئول انتخاب نوع زندگی خودش باشد احترام گذاشته بود .

اکنون فکر می کنید که نکته ی اخلاقی این داستان چه بوده است ؟
تا نظر شما چه باشد



در زمان های قدیم یک دختر از روی اسب می افتد و باسنش (لگنش) از جایش درمی‌رود. پدر دختر هر حکیمی را به نزد دخترش می‌برد، دختر اجازه نمی‌دهد کسی دست به باسنش بزند, هر چه به دختر میگویند حکیم بخاطر شغل و طبابتی که میکنند محرم بیمارانشان هستند اما دختر زیر بار نمی رود و نمی‌گذارد کسی دست به باسنش بزند.

به ناچار دختر هر روز ضعیف تر وناتوان‌تر میشود.

تا اینکه یک حکیم باهوش و حاذق سفارش میکند که به یک شرط من حاضرم بدون دست زدن به باسن دخترتان او را مداوا کنم...

پدر دختر باخوشحالی زیاد قبول میکند و به طبیب یا همان حکیم میگوید شرط شما چیست؟ حکیم میگوید برای این کار من احتیاج به یک گاو چاق و فربه دارم, شرط من این هست که بعد از جا انداختن باسن دخترت گاو متعلق به خودم شود؟

پدر دختر با جان و دل قبول میکند و با کمک دوستان و آشنایانش چاقترین گاو آن منطقه را به قیمت گرانی می‌خرد و گاو را به خانه حکیم می‌برد, حکیم به پدر دختر میگوید دو روز دیگر دخترتان را برای مداوا به خانه ام بیاورید.

پدر دختر با خوشحالی برای رسیدن به روز موعود دقیقه شماری میکند...

 

از آنطرف حکیم به شاگردانش دستور میدهد که تا دوروز هیچ آب و علفی را به گاو ندهند. شاگردان همه تعجب میکنند و میگویند گاو به این چاقی ظرف دو روز از تشنگی و گرسنگی خواهد مرد.

حکیم تاکید میکند نباید حتی یک قطره آب به گاو داده شود.

دو روز میگذرد گاو از شدت تشنگی و گرسنگی بسیار لاغر و نحیف میشود..

خلاصه پدر دختر با تخت روان دخترش را به نزد حکیم می آورد, حکیم به پدر دختر دستور میدهد دخترش را بر روی گاو سوار کند. همه متعجب میشوند، چاره ای نمی‌بینند باید حرف حکیم را اطاعت کنند.. بنابراین دختر را بر روی گاو سوار میکنند.

حکیم سپس دستور میدهد که پاهای دختر را از زیر شکم گاو با طناب به هم گره بزنند.

همه دستورات مو به مو اجرا میشود، حال حکیم به شاگردانش دستور میدهد برای گاو کاه و علف بیاورند..

گاو با حرص و ولع شروع می‌کند به خوردن علف ها، لحظه به لحظه شکم گاو بزرگ و بزرگ تر میشود، حکیم به شاگردانش دستور میدهد که برای گاو آب بیاورند..

شاگردان برای گاو آب میریزند، گاو هر لحظه متورم و متورم میشود و پاهای دختر هر لحظه تنگ و کشیده تر میشود, دختر از درد جیغ میکشد..

حکیم کمی نمک به آب اضاف میکند, گاو با عطش بسیار آب می‌نوشد, حالا شکم گاو به حالت اول برگشته که ناگهان صدای ترق جا افتادن باسن دختر شنیده میشود..

جمعیت فریاد شادی سر می‌دهند, دختر از درد غش میکند و بیهوش میشود.

حکیم دستور میدهد پاهای دختر را باز کنند و او را بر روی تخت بخوابانند.

یک هفته بعد دختر خانم مثل روز اول سوار بر اسب به تاخت مشغول اسب سواری میشود و گاو بزرگ متعلق به حکیم میشود.

 

این، افسانه یا داستان نیست,

آن حکیم، ابوعلی سینا بوده است...



           
جمعه 7 بهمن 1390برچسب:, :: 20:49
آرتیستون



فکر کنین که اگر قرار بود الان یه کتاب آسمانی نازل بشه برای ایرانی جماعت، توش چه وعده هایی برای بهشت و جهنم میداد؟

بهشت:
در آنجا پارکهایی هستند که میتوانید در آنها با اهل بهشت آب بازی کنید
در بهشت هرگونه که خواستید بگردید حتی لخت مادرزاد، در آنجا کسی کاری به کارتان ندارد و کسی در شما نظر نخواهد کرد
به شما نوت بوکی میدهیم با 72 نرم افزار رایگان و 72 Gig اینترنت رایگان بدون فیلتر که در همه جای بهشت آنتن میدهد
بر بام هر خانه ای در بهشت 72 دیش ماهواره قرار داده ایم که بهشتیان میتوانید با هر یک 72.000 کانال بگیرند، همانا در بهشت بر روی دیشهای شما پارازیت نمی اندازیم و کسی دیشهای شما را جمع نخواهد کرد
در آنجا دکه هاییست که میتوان از آنها روزنامه ها و کتابهایی خرید که سانسور نشده و جز حقیقت در آن نوشته نشده است
در بهشت مرغهایی برای بهشتیان قرار داده ایم که فرت و فرت تخم میکنند، تخمهایی دو زرده و سه زرده و وقتی آنرا بشکنید از آن املت بیرون میاید و اهل بهشت هیچ گاه از خوردن آنها سیر نمیشوند
در آنجا جویهایی از مارتینی، اسکاچ، تنسی و ابسلوت برای اهل بهشت جاریست که وقتی از آن بخورید مست میشوید و عقل از سرتان میپرد و حال میکنید
در بهشت هواپیماهایی برای مومنین قرار داده ایم که تاخیر ندارد و سقوط نمیکند و نیازی به لوازم یدکی ندارد

جهنم:
در جهنم هرگونه خوشی بر شما حرام است، فقط صدای نی آن هم به شرطی که شما را به گریه اندازد.
در جهنم زیبایی بر شما حرام است، همانا در آنجا غولانی پر هیبت و زشت از زن و مرد را بر شما قرار داده ایم که اگر یک تار مویتان بیرون باشد پایتان را فلک میکنند و به ازاء هر تار مویتان 74 ضربه شلاقتان میزنند
در جهنم اینترنت پر سرعتی برای گناهکاران قرار داده ایم که با آن جز در سایتهای تبیان و دارالحدیث و الکوثر نتوانند بروند و هر جای دیگری که بروند بنویسد " دسترسی به تارنمای فراخوانده شده امکان پذیر نمیباشد" باشد تا جانشان درآید
در جهنم دیشهایی از برای جهنمیان قرار داده ایم که بیست و چهار ساعته روی آن پارازیت است تا ببینند و حرص بخورند، همانا ما قادر و توانا هستیم
در آنجا دکه هایی از برای اهل جهنم قرار داده ایم که در آن جز کیهان نفروشند و وقتی آنها را ورق زنند از میان اوراق آن بوی .... به مشام رسد
در جهنم ماهی 60 لیتر بیشتر بنزین به شما نمیدهند و از برای آن باید ساعتها در صف بایستید و توی سرتان بزنند و چشمتان کور شود میخواستید نیایید جهنم
در آنجا جویهایی جاریست از ماءالشعیر که هر چه از آن بخورید مست نشوید و سر کار بروید
جهنمیان را در هواپیماهایی مینشانیم و بر بالای جهنم میگردانیم که تکان تکان میخورد و از چهار ستونش صداهای عجیب و غریب می آید و آنها را جان به لب میکنیم، آنگاه هواپیما را ساقط کرده، همه شان را میکشیم و دوباره زنده شان کرده و باز در همان هواپیما می نشانیمشان



           
شنبه 19 آذر 1390برچسب:, :: 22:26
آرتیستون



- تو اولین برخوردی که با غریبه ها داری باهاشون زودی پسرخاله نشو..... مخصوصا کسایی که می خوای باهاشون کار بکنی
باید بشناسیشون بعد .... وگرنه قدر ات رو نمی دونن...

__________________

2- تا دستانت کثیف نشوند نمی تونی کاری رو تمیز در بیاری.....
یعنی به کار ناخونک نزن باید بری تو دلش تا موفق بشی
__________________

3- تحربه اينكه شراكت اصلا چيز خوبي نيست......
من شراكت كردم.....سرم حسابي كلاه رفت!
آدم بايد با سرمايه كم و سود كم.....خودش براي خودش كار كنه!

__________________

4- اگر کاری رو برای کسی انجام دادی که لیاقتش رو داشت هیچ جوره به سرش منت نگذار
__________________

5 - بالا بریم پایین بیام، خدا و دنیا رو فحش بدیم، تف به همه چی بندازیم، بازم کارمون پیش اوس کریم گیره.
__________________

6- خندوندن دیگران توصیه نمیشه؛ سعی کنید جدی باشید. (آدمایی که زیاد میخندن و زیاد میخندونن، تنها میشن؛ غصه دار میشن)
__________________

7- قسم نخوریم؛ اونقدر مردونه حرف بزنیم که حرفمون از قسم برش بیشتری داشته باشه
__________________

8- رازت را به کسی نگو . لبخند بزن . نتیجش رو میبینی
__________________

9- نشست و برخواست با آدمایی که دور و برمونن، واقعا تاثیر گذارن. هم روح، هم جسم.
__________________

10- دل نبند . ولی دوستش داشته باش


 

 
 
 

11- آچار فرانسه نباش
__________________

12- هیچکس تو رو به خاطر خودت نمی خواد همه تورو به خاطر خودشون می خوان
__________________

13- همچوقت دنبال فرد ایده آل خودت نباش چون خیالی بیش نیست
__________________

14- اگر بخوای دوستی رو پیدا کنی باید همدیگرو تحمل کنید تا با هم دوست بمونید
__________________

15- افسوس خردن و غصه خوردن فقط یه چیزو به دنبال داره خراب کردن اعصاب و روان تو
حقیقت تلخه ولی چاره ای نیست باید دیر یا زود اونو پذیرفت

__________________

16- یک راه آسون برای کنار اومدن با این سختی ها به قسمت زیبای دنیا نگاه کن اینا رو ول کن
__________________

17-براي كسي كاري كن كه ارزشش رو داشته باشه
__________________

18-سعي كن بعضي مواقع و بعضي از جاها هر حرفي نزني
__________________

19-سعي كن تو يه كار بهترين و حرفه اي ترين باشي
__________________

20-بيشتر مردم تا وقتي كه پاي منافع خودشان به خطر نيفتد از حق كسي دفاع نمي كنند

 

 
 
 

21- سعي كن براي زندگيت قانونهايي داشته باشي(يا بهتر بگم بايدها و نبايدهايي در طول زندگيت داشته باشي)
__________________

22-حواست باشه ... بعضی وقتا یکی که اصلا فکرشو نمیکنی ممکنه بهت خیانت کنه
__________________

23- تو زندگي يه وقتا روزايي پيش مياد يو هو همه تو يه روز بر عليه ات ميشن همون كسايي كه باهاشون خوب و خوش بودي
حواست باشه اون روز برخورد تندي نكني چون بعدا به ضررت تموم ميشه
يكي دو روز كه بگذره همه چي دوباره عين اولش ميشه


__________________

24-اول خودتون رو دوست داشته باشید بعد دیگران چون کسی که خودشو نتونه دوست داشته باشه نمیتونه کسی دیگه رو دوست داشته باشه و رابطه دوستیش زیاد دوام نداره
__________________

25-اگه یه رابطه عشقی دارید یا یک رابطه جدی با جنس مخالف دارید حتما ببینید خانوادش چجوری هستن(اخلاقی)
__________________

26-معقولانه رفتار کنید(احساسات رو کمتر کنید بهتره ولی بی تفاوت و بی احساس نباشید)
_________________

27-تو رابطه ها تو دوستی ها گذشت داشته باشید
__________________

28-با عجله تصمیم نگیرید
__________________

29-حس بدبینی رو کنار بزارین و یه موضوع خیلی کوچیک رو بزرگش نکنید
__________________

30-همیشه تو افکارتون به چیزهای خوب فکر کنید تا چیزهای خوب به سمتتون بیاد
__________________

 

 
 
 

31-بعضی جاها حرف نزنید و فقط گوش بدید نمیگم کم حرف باشید اگه پرحرفید سعی کنید حرفایی بزنید که با ارزش باشه
__________________

32-زندگی و به خصوص دوران جوانی محدود هست پس سعی کنید از این زمان بهترین استفاده رو برای هر لذتی که دلتون می خواد و بهتون صدمه نمی زنه ببرید

__________________

33- تو زندگی برای خودت شرایطی رو به وجود بیار که مجبور باشی بسنجی و انتخاب کنی

از چیزایی کوچیک شروع کن و گرنه تو انتخابای بزرگ زندگی ات قدرت تصمیم گیری نخواهی داشت....

__________________

34-یک متر یک متر سخت است ولی یک سانت یک سانت مثل آب خوردن است
__________________

35- هر چیز جدیدی که توی زندگی ات وارد میشه اولش اذیتت میکنه- حتی لباس جدید، کار جدید، ماشین جدید...

اما از دستشون نده وقتی باهاشون اخت بشی می فهمی که چه خوب شد از دستش ندادی....

__________________

36- به دیگران کمک کن و اونها رو خوشحال کن

حتی با چیزای خیلی خیلی کوچیک......

با این کار میبینی تو زندگی ات چقدر خودت روحیه ات بهتر میشه...

__________________

37- حتما از بچگی برن دنبال یاد گرفتن چیزای مختلف . حتی چیزای کوچیک میتونه در آینده خیلی بهتون کمک کنه همین چیزای کوچیک باعث میشه یک قدم از بقیه جلوتر باشید .زندگی همش رقابته

__________________

38-هیچ وقت کسی رو تحقیر نکن مخصوصا به خاطر چیزایی که به نامش خورده و توش مقصر نیست
__________________

39-هیچکس رو...هیچکس رو اونقدر برای خودت مهم نکن که وقتی ترکت کرد یا ترکش کردی حس کنی دیگه هیچکس رو نداری..
__________________

40-وقتی ادامه دادن یه رابطه(هر نوع دوستی)، از نظر تو یا دوستت بی فایده س، قدرت ترک کردن داشته باش و اگه دوستت ترکت کرد تحملش رو داشته باش...
__________________

 

 
 
 

41-اول طرفت رو کاملاً بشناس، بعد بهش اعتماد کن، اونم نه اعتماد کامل؛ شناخت تو ممکنه نقص داشته باشه..
__________________

42-سعی کن تو روابطت همونقدر که طرف معرفت میذاره معرفت خرج کنی تا بعداً پشیمون نشی..
__________________

43-هیچ وقت به هیچ کس اعتماد کامل نکنین.همیشه یه حد و مرزی برا دوستاتون قائل بشید
__________________




           
پنج شنبه 17 آذر 1390برچسب:, :: 20:33
آرتیستون


معلم عصبی دفتر رو روی میز کوبید و داد زد: سارا........ دخترک خودش رو جمع و جور کرد، سرش رو پایین انداخت و خودش رو تا جلوی میز معلم کشید و با صدای لرزان گفت : بله خانوم؟
 
داد زد: چند بار بگم مشقاتو تمیز بنویس و دفترت رو سیاه و پاره نکن ؟ هـا؟!معلم که از عصبانیت شقیقه هاش بیرون می زد، تو چشمای سیاه و مظلوم دخترک خیره شد

 
فردا مادرت رو میاری مدرسه میخوام در مورد بچّهء بی انضباطش باهاش صحبت کنم

دخترک چونه ی لرزونش رو جمع کرد... بغضش رو به زحمت قورت داد و آروم گفت:
 
خانم... مادرم مریضه... اما بابام گفته آخر ماه بهش حقوق میدن...

اونوقت میشه مامانم رو بستری کنیم که دیگه از گلوش خون نیاد... اونوقت میشه
برای خواهرم شیر خشک بخریم که شب تا صبح گریه نکنه... اونوقت.. اونوقت قول داده اگه پولی موند برای من هم یه دفتر بخره که من دفترهاي داداشمرو پاک نکنم و توش بنویسم... اونوقت قول میدم مشقامو ...

 
معلم صندلیش رو به سمت تخته چرخوند و گفت بشین سارا ...

و کاسه اشک چشمش روی گونه خالی شد...
روی تخته سیاه نوشت : زود قضاوت نکنیم.......


           
پنج شنبه 10 آذر 1390برچسب:, :: 22:46
آرتیستون

 

السلام علیک یا أباعبدالله
وعلی الارواح التی حلت بفنائک علیکم منی جمیعا
سلام الله أبدا مابقیت وبقی اللیل والنهار
ولاجعله الله آخر العهد منی لزیارتکم
السلام علی الحسین
وعلى علی بن الحسین
وعلى أولاد الحسین
وعلى أصحاب الحسین

هر دم به گوش می رسد آوای زنگ قافله ، این قافله تا کربلا دیگر ندارد فاصله . حلول ماه محرم ، ماه پژمرده شدن گلستان فاطمه تسلیت باد . التماس دعا

 

مجروح تازیانه  زنــگار   شد  حسین

 

دیدم که دست بیعتشان بین آستین

 

باسحرسکه های طلا مار شدحسین

درسبزه ها به جای طراوت تنفراست

هربره ای که خوردازآن هارشد حسین

اینجا برای کشتن تان نقشه میکشند

زیر   گـلوت  مرکز  پرگار  شد حسین

مسلم نخورد لقمه ای از سفره کسی

اما به کل کوفه بدهــکار  شد حسین

حتی به جسم بی سرمن سنگ میزنند

مسلم به جرم عشق توبردارشدحسین

راس بریده ام  سر  یک میخ آهنین

سر گرمی جماعت بازار شد حسین

دیدم بر اشــتران  سپاه   حرامیان

چندین هزار نیزه فقط بارشد حسین

سنگ و کلوخ بر همه پشت بام ها

قدر ســپاه ابرهه  انبــار   شد حسین

آب از سرمن و تو واکبر گذشته است

زینب به بند غصه گرفتار شد حسین

راه   اسیر  کردن  اهـل و عیال تان

با خنده های حرمله هموارشدحسین

 


گل نشکفته پرپر

گلی روئیده در , این دشت سوزان

به این گل کم بتاب خورشید تابان

بر این گل از دو چشمان تر من

گل اشک است که می روید بدامن

 

ز اشک دیده آبش می دهم من

پناه از آفتابش می دهم من

 

چرا خیره شده بر آسمان گل

نمی خندد بروی باغبان گل

 

به گلزارم بجز این گل نمانده

بسویش مرگ پیک خویش رانده

 

وزیده سوی او طوفان ماتم

بناله از غمش ذرات عالم

 

ز مادر صد تمنا شیر دارد

کجا این گل تحمل تیر دارد

 

امان از این خزان و باد صرصر

دریغ از این گل نشکفته پرپر

 

به آغوشم علی بی تاب آب است

به دور از این چشم این ششماهه خواب است

 

سخن از آب با این گل مگویید

گلابی دیگر از این گل مجویید

 



           
یک شنبه 6 آذر 1390برچسب:, :: 22:15
آرتیستون

امیری به شاهزاده گفت من عاشق تو هستم .شاهزاده گفت زیبا تر از من خواهر من است که در پشت سر تو ایستاده است .امیر برگشت و دید هیچ کسی نیست شاهزاده گفت :تو عاشق نیستی .عاشق به غیره نظر نمیکند .



           
شنبه 5 آذر 1390برچسب:, :: 16:23
آرتیستون

سرم را بالا بردم و چشمهايم را بستم. قطرات خنك باران پلكهايم را بوسه مي زدند. نفس عميقي كشيدم و چشمهايم را باز كردم. دستم را بالا آوردم. آسمان با سخاوت بود. چند قطره اي به من بخشيد. ياد روزي افتادم كه گفتي دستاتو بگير زير بارون هرچه قدر كه تو دستت قطره جا شد تو منو دوست داري هرچه قدر كه نتونستي بگيري من تو رو دوست دارم!
به قطره هايي كه بيرون از دستم بر زمين مي خوردند نگاه كردم
نمي دانم نام حرف هايت را چه بگذارم شعار يا دروغ؟!
قدم ديگري بر مي دارم بايد به آن شيشه برسم بايد تو را ببينم
هميشه از پشت شيشه اول تو را نگاه مي كردي و مي گفتي مثل هميشه خلوته بريم تو
هميشه بايد ساعت 5 قهوه ات را آنجا مي خوردي
من مثل تو نيستم من فراموشم نمي شود
بالاخره آنجا مي رسم
نكند دير شده باشد
شيشه اي نيست تو را در مقابل ديدگانم مي بينم چشم در چشم
نگاهت را بالا مي اندازي و ميان آسمان گمش مي كني
مرا رد مي كني و مي گويي:
عزيزم بارون شديده يه موقع سرما نخوري
خنده اي به دنبالت مي شنوم
يكي از همان دخترهايي كه مي گفتي از ديدنشان چندشت مي شود دنبالت مي آيد
دست در دست هم دور مي شويد
دستش را زير باران گرفته
شايد داري براي اوهم آن قصه تكراري را تعريف مي كني
نگاهم را بالا مي برم
شايد آسمان با قطره اي نگاهت را برايم پايين بياورد...



           
شنبه 5 آذر 1390برچسب:, :: 15:59
آرتیستون
درباره وبلاگ


اول سلام دوم خوبید سلامتید چه خبر ؟ مامان بابا خوبن ........ اووووووووم خوب بزار ببینم . عاقا من تو این وبلاگ هر چی خوشم بیاد می زارم . امیدوارم شما هم دوس داشته باشین . البت بیشتر داستان هستا اما خوب چیزای دیگه هم پیدا می شه .......
آخرین مطالب
نويسندگان
پيوندها

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان ترنم باران و آدرس amatis-93.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.







آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 34
بازدید دیروز : 1
بازدید هفته : 90
بازدید ماه : 96
بازدید کل : 78141
تعداد مطالب : 111
تعداد نظرات : 139
تعداد آنلاین : 1