ترنم باران
جملگی ما عاشقان بارانیم

آرتور یکی از قهرمانان تنیس دنیا بوده که دچاریک بیماری خطرناک شده بود


يكي از طرفدارانش نوشته بود::
چراخدا تورا براي چنين بيماري دردناكي انتخاب كرد؟
آرتور در پاسخش نوشت :در دنيا .
۵۰ ميليون كودك بازي تنيس را آغاز مي كنند،
۵ميليون ياد مي گيرند كه چگونه تنيس بازي كنند،
۵۰۰هزارنفر تنيس را در سطح حرفه اي ياد مي گيرند،
۵۰هزارنفر پابه مسابقات‏مي گذارند
۵هزارنفر سرشناس مي شوند ،
۵۰ نفربه مسابقات ويمبلدون راه پيدامي كنند،
۴ نفربه نيمه نهائي مي رسند و
2 نفر به فينال.

و آن هنگام كه جام قهرماني را روي دستانم گرفته بودم
هرگز نگفتم خدايا چرا من؟
و امروز هم كه از اين بيماري رنج مي كشم هرگز نمي توانم بگويم خدايا چرا من؟


           
دو شنبه 16 آبان 1390برچسب:, :: 22:34
آرتیستون


سالها پيش مدتي را در جايي بيابان گونه بسربردم. عزيزي چهار ديواري خود را در آن بيابان در اختيار من قرار داد. يك محوطه بزرگ با يك سرپناه و يك سگ. سگ پير و قوي هيكلي كه براي بودن در آن محيط خلوت و ناامن دوست مناسبي به نظر مي رسيد. ما مدتي با هم بودم و من بخشي از غذاي خود را با او سهيم مي شدم و او مرا از دزدان شب محافظت مي كرد. تا روزي كه آن سگ بيمار شد.به دليل نامعلومي بدن او زخم بزرگي برداشت و هر روز عود كرد تا كرم برداشت. دامپزشك، درمان او را بي اثر دانست و گفت كه نگه داري او بسيار خطرناك است و بايد كشته شود. صاحب سگ نتوانست اين كار بكند. از من خواست كه او را از ملك بيرون كنم تا خود در بيابان بميرد. من او را بيرون كردم. ابتدا مقاومت مي كرد ولي وقتي ديد مصر هستم رفت و هيچ نشاني از خود باقي نگذاشت. هرگز او را نديدم. تا اينكه روزي برگشت از سوراخي مخفي وارد شده بود، اين راه اختصاصي او بود. بدون آن زخم وحشتناك. او زنده مانده بود و برخلاف همه قواعد علمي هيچ اثري از آن زخم باقي نمانده بود. نميدانم چكار كرده بود و يا غذا از كجا تهيه كرده بود اما فهميده بود كه چرا بايد آنجارا ترك مي كرده و اكنون كه ديگر بيمار و خطرناك نبود بازگشته بود.
در آن نزديكي چهارديواري ديگري بود كه نگهباني داشت و چند روز بعد از بازگشت سگ آن نگهبان را ملاقات كردم و او چيزي به من گفت كه تا عمق وجودم را لرزاند.
او گفت كه سگ در آن اوقاتي كه بيرون شده بود هر شب مي آمده پشت در و تا صبح نگهباني مي داده و صبح پيش از اينكه كسي متوجه حضورش بشود از آنجا مي
رفته. هرشب ...

من نتوانستم از سكوت آن بيابان چيزي بياموزم اما عشق و قدرشناسي آن سگ و بيكرانگي قلبش مرا در خود خورد كرد و فروريخت. او هميشه از اساتيد من خواهد بود.



           
دو شنبه 15 آبان 1390برچسب:, :: 22:31
آرتیستون


زن وشوهری بیش از ۶۰ سال با یکدیگرزندگی مشترک داشتند. آنها همه چیز را به طور مساوی بین خود تقسیم کرده بودند. در مورد همه چیز با هم صحبت می کردند و هیچ چیز را از یکدیگر مخفی نمیکردند مگر یک چیز:یک جعبه کفش در بالای کمد پیرزن بود که از شوهرش خواسته بود هرگز آن را باز نکند و در مورد آن هم چیزی نپرسد.در همه ی این سالها پیرمرد آن را نادیده گرفته بود و در مورد جعبه فکر نمی کرد. اما بالاخره یکروز پیرزن به بستر بیماریافتاد و پزشکان از او قطع امید کردند…

در حالی که با یکدیگر امور باقی را رفع رجوع می کردند پیرمرد جعبه کفش را از بالای کمد آورد و نزد همسرش برد. پیرزن تصدیق کرد که وقت آن رسیده که همه چیز را در مورد آن جعبه به شوهرش بگوید. واز او خواست تا در جعه را باز کند. وقتی پیرمرد در جعبه را باز کرد دو عروسک بافتنی و دسته ای پول بالغ بر ۹۵هزار دلار پیدا کرد. پیرمرد در این باره ازهمسرش سوال کرد.

پیرزن گفت:”هنگامی که ما قول و قرار ازدواج گذاشتیم مادر بزرگم به من گفت که راز خوشبختی زندگی مشترک در این است که هیچ وقت مشاجره نکنید. او به من گفت که هر وقت از دست تو عصبانی شدم باید ساکتبمانم و یک عروسک ببافم.”

پیرمرد به شدت تحت تاثیر قرار گرفت. تمام سعی خود را به کار برد تا اشک هایش سرازیر نشود. فقط دو عروسک در جعبه بودند. پس همسرش فقط دو بار در طول تمام این سا های زندگی و عشق از او رنجیده بود. از این بابت در دلش شادمان شد.

سپس به همسرش رو کرد و گفت:”عزیزم خوب، این در مورد عروسک ها بود. ولی در مورد این همه پول چطور؟ اینها از کجا آمده؟”

پیرزن در پاسخ گفت: ” آه عزیزم، این پولی است که از فروش عروسک ها بدست آورده ام.”



           
دو شنبه 15 آبان 1390برچسب:, :: 22:21
آرتیستون

مردی در کنار ساحل دورافتاده ای قدم می زد. مردی را در فاصله دور می بیند که مدام خم می شود و چیزی را از روی زمین بر می دارد و توی اقیانوس پرت می کند. نزدیک تر می شود، می بیند مردی بومی صدفهایی را که به ساحل می افتد در آب میاندازد.
- صبح بخیر رفیق، خیلی دلم می خواهد بدانم چه می کنی؟
- این صدفها را در داخل اقیانوس می اندازم. الآن موقع مد دریاست و این صدف ها را به ساحل دریا آورده و اگر آنها را توی آب نیندازم از کمبود اکسیژن خواهند مرد.
- دوست من! حرف تو را می فهمم ولی در این ساحل هزاران صدف این شکلی وجود دارد. تو که نمیتوانی آنها را به آب برگردانی خیلی زیاد هستند و تازه همین یک ساحل نیست. نمی بینی کار تو هیچ فرقی در اوضاع ایجاد نمی کند؟
مرد بومی لبخندی زد و خم شد و دوباره صدفی برداشت و به داخل دریا انداخت و گفت:
"برای این یکی اوضاع فرق کرد."



           
دو شنبه 6 آبان 1390برچسب:, :: 21:8
آرتیستون

در مورد نفرین فراعنه تاکنون داستان های زیادی نقل شده است.وقتی هاوارد کارتر و لرد کارناون در مقبره توتان خامون را باز کردند یک رشته وقایع شگفت انگیز رخ داد.بیشتر آنهایی که به نحوی با این اکتشاف در ارتباط بودند به صورتی غیرعادی درگذشتند.آنها طبق افسانه ها گرفتار نفرین فراعنه شده بودند طبق روایاتی تایید نشده این وقایع نحس از روز بازگشودن در مقبره در نوامبر ۱۹۲۲ آغاز شد.بعد از آنکه آنها از تاریکی مقبره به نور خورشید بازگشتند توفان شنی آغاز شد که گرداگرد دهانه مقبره پیچید وقتی توفان ارام گرفت قوشی بر فراز مقبره ظاهر شد قوش علامت سلطنتی مصر باستان است و سپس جیغ کنان به سوی دنیای شرق اسرارآمیز دیگر در باورهای مصر پرواز کرد.مردم خرافاتی عقیده داشتند که روح فرعون کسانی را که در مقبره را گشوده اند نفرین کرده بود. پنج ماه بعد گونه ای چپ لرد ۵۷ ساله را پشه ای نیش زد محل گزیدگی عفونی کرد و او در ساعت یک و پنجاه و پنج دقیقه بامداد در هتلی در قاهره بر اثر عفونت خون درگذشت تمام چراغ های شهر قاهره در آن هنگام خاموش شد در همان ساعت سگ او در خانه اش در همپشایر دست از زوزه کشیدن برداشت و مرد. عجیب تر از مه این بود که پزشکی که مومیایی فرعون را معاینه کرد متوجه لکه ای روی گونه چپ او شد درست شبیه جای نیش پشه در صورت لردکارناون بودسال بعد نفرین گریبانگیر مابقی کسانی شد که از مقبره بازدید کرده بودند.برادر ناتنی کارناون از بیماری قلبی درگذشت یکی دیگر از همکاران آنها شاهزاده علی فارمی که مدعی بود نسبت او به فرعون میرسد در لندن به قتل رسید جورج میگوید یکی از بازدید کنندگان از مقبره به ذات الریه مبتلا شد و درگذشت ریچارد بتل که در فهرست بندی جواهرات به کارتر کمک کرد در ۴۹ سالگی خودکشی کرد چند ماه بعد در فوریه ۱۹۳۰ پدر او اقدام به خودکشی کرد در اتاق او گلدانی از مقبره فرعون بود در سالهای بعد افراد بسیاری که به نحوی با این ماجرا ارتباط داشتند به مرگ های مرموزی درگذشتند اما یک نفر از نفرین افسانه ای فرعون جان الم به در برد کسی که میباید بیش از همه از نفرین بهراسد او هاوارد کارتر بود که در مارس ۱۹۳۹ بر اثر مرگ طبیعی درگذشت زمانی که تصمیم گرفته شد جواهرات فرعون برای شرکت در نمایشگاهی در پاریس فرستاده شود رئیس اداره باستان شناسی مصر محمد ابراهیم خواب دید که اگر با این تصمیم موافقت کند با مرگ دردناکی مواجه خواهد شد او به سختی با این تصمیم مخالفت کرد و حتی در آخرین جلسه ای که با مقامات مصری داشت بر سر این تصمیم باقی بود بعد از این جلسه با اتومبیل تصادف کرد و ده روز بعد در گذشت تاکنون هیچ توجیه علمی برای این سلسله اتفاقات ارئه نشده اما برخی معتقدند که دامن زدن و بزرگنمای سرنوشت های عجیب میتواند خود عاملی بزای حفظ گنجینه فراعنه در سرزمین مصر یاشد



           
پنج شنبه 2 آبان 1390برچسب:, :: 13:14
آرتیستون


روزي يكي از خانه هاي دهكده آتش گرفته بود. زن جواني همراه شوهر و دو فرزندش در آتش گرفتار شده بودند. شيوانا و بقيه اهالي براي كمك و خاموش كردن آتش به سوي خانه شتافتند. وقتي به كلبه در حال سوختن رسيدند و جمعيت براي خاموش كردن آتش به جستجوي آب و خاك برخاستند شيوانا متوجه جواني شد كه بي تفاوت مقابل كلبه نشسته است و با لبخند به شعله هاي آتش نگاه مي كند. شيوانا با تعجب به سمت جوان رفت و از او پرسيد:" چرا بيكار نشسته اي و به كمك ساكنين كلبه نرفته اي!؟
جوان لبخندي زد و گفت:" من اولين خواستگار اين زني هستم كه در آتش گير افتاده است. او و خانواده اش مرا به خاطر اينكه فقير بودم نپذيرفتند و عشق پاك و صادقم را قبول نكردند. در تمام اين سالها آرزو مي كردم كه كائنات تقاص آتش دلم را از اين خانواده و از اين زن بگيرد. و اكنون آن زمان فرا رسيده است."
شيوانا پوزخندي زد و گفت:" عشق تو عشق پاك و صادق نبوده است. عشق پاك هميشه پاك مي ماند! حتي اگر معشوق چهره عاشق را به لجن بمالد و هزاران بي مهري در حق او روا سازد. عشق واقعي يعني همين تلاشي كه شاگردان مدرسه من براي خاموش كردن آتش منزل يك غريبه به خرج مي دهند. آنها ساكنين منزل را نمي شناسند اما با وجود اين در اثبات و پايمردي عشق نسبت به تو فرسنگها جلوترند. برخيز و يا به آنها كمك كن و يا دست از اين ادعاي عشق دروغين ات بردار و از اين منطقه دور شو!"
اشك از چشمان جوان سرازير شد. از جا برخاست. لباس هاي خود را خيس كرد و شجاعانه خود را به داخل كلبه سوزان انداخت. بدنبال او بقيه شاگردان شيوانا نيز جرات يافتند و خود را خيس كردند و به داخل آتش پريدند و ساكنين كلبه را نجات دادند. در جريان نجات بخشي از بازوي دست راست جوان سوخت و آسيب ديد. اما هيچكس از بين نرفت.
روز بعد جوان به درب مدرسه شيوانا آمد و از شيوانا خواست تا او را به شاگردي بپذيرد و به او بصيرت و معرفت درس دهد. شيوانا نگاهي به دست آسيب ديده جوان انداخت و تبسمي كرد و خطاب به بقيه شاگردان گفت:" نام اين شاگرد جديد "معناي دوم عشق" است. حرمت او را حفظ كنيد كه از اين به بعد بركت اين مدرسه اوست!"



           
چهار شنبه 1 آبان 1390برچسب:, :: 1:2
آرتیستون


آخرين روزهاي اسفند ماه بود و ننه سرما زورهاي آخرش را ميزد! بهار نزديك بود و همه سعي ميكردند از رسيدن بهار كامي ببرند.پشت چراغ قرمز به تكاپوي مردم در پيادهرو نگاه ميكردم. دانه هاي برف به زيبايي هر چه تمامتر تلوتلو خوران ميباريد. تكاپوي مردم در آن عصر زمستاني سرد ديدني بود.در رؤياي خود سير ميكردم كه تق تق شيشه ماشين مرا به خود آورد. آن سوي شيشه بخار گرفته، چهره دختركي با لپ هاي گل انداخته از سرما نمايان شد.
شيشه را پايين كشيدم، جعبه آدامس و شكلات جلوي چشمانم ظاهر شد، گرماي درون ماشين دستان يخزده دخترك را كمي جان بخشيد. چشمان معصومش گواهي ميداد از آن بچه هاي سمج نيست.دو بسته آدامس و دو بسته شكلات برمي دارم.با لحن كودكانه اي به من گفت: آقا! چرا از هر كدوم دوتا برداشتين!؟
گفتم؛ آخه من دوتا دختر دارم، براي اين كه دعواشون نشه بايد از هر چيزي دوتا بخرم. ميشد حسرت اين جمله مرا در چشمانش ديد. بقيه پول را كه به من داد گفتم؛ مال خودت.با خوشحالي كودكانه اش به پياده رو رفت. زني روي زمين يخزده از سرماي زمستان خيابان ولي عصر نشسته بود، پول را به او داد، بوسه اي بر گونه مادر نشاند و دوباره لي لي كنان به ميان ماشين ها آمد.
... چراغ سبز شده بود و من هنوز پشت چراغ سبز بودم! دخترك روي زمين پهن شده بود و ناله ميكرد، آدامسها و شكلات هايش پخش زمين شده بود.دخترك براي آخرين بار بوسه بر گونه هاي سرد مادر زد!




           
چهار شنبه 29 مهر 1390برچسب:, :: 23:52
آرتیستون


پسری جوان که یکی از مریدان شیفته شیوانا بود، چندین سال نزد استاد درس معرفت و عشق می آموخت. شیوانا نام او را "ابر نیمه تمام" گذاشته بود و به احترام استاد بقیه شاگردان نیز او را به همین اسم صدا می زدند. روزی پسر نزد شیوانا آمد و گفت دلباخته دختر آشپز مدرسه شده است و نمی داند چگونه عشقش را ابراز کند!؟ شیوانا از "ابر نیمه تمام" پرسید:" چطور فهمیدی که عاشق شده ای؟!"
پسر گفت:" هرجا می روم به یاد او هستم. وقتی می بینمش نفسم می گیرد و ضربان قلبم تند می شود. در مجموع احساس خوبی نسبت به او دارم و بر این باورم که می توانم بقیه عمرم را در کنار او زندگی کنم!"
شیوانا گفت:...
" اما پدر او آشپز مدرسه است و دخترک نیز مجبور است به پدرش در کار آشپزی کمک کند. آیا تصور می کنی می توانی با کسی ازدواج کنی که برای بقیـه همکلاسی هایت غذا می پزد و ظرف های غذای آنها را تمیز می کند."
"ابرنیمه تمام" کمی در خود فرو رفت و بعد گفت:" به این موضوع فکر نکرده بودم. خوب این نقطه ضعف مهمی است که باید در نظر می گرفتم."
شیوانا تبسمی کرد و گفت:" پس بدان که عشق و احساس تو به این دختر هوسی زودگذر و التهابی گذرا بیش نیست و بی جهت خودت و او را بی حیثیت مکن!"
دو هفته بعد "ابر نیمه تمام" نزد شیوانا آمد و گفت که نمی تواند فکر دختر آشپز را از سر بیرون کند. هر جا می رود او را می بیند و به هر چه فکر می کند اول و آخر فکرش به او ختم می شود." شیوانا تبسمی کرد و گفت:" اما دخترک نصف صورتش زخم دارد و دستانش به خاطر کار، ضخیم و کلفت شده است. به راستی بد نیست که همسر تو فردی چنین زشت و خشن باشد. آیا به زیبایی نه چندان زیاد او فکر کرده ای! شاید علت این که تا الان تردید کرده ای و قدم پیش نگذاشته ای همین کم بودن زیبایی او باشد؟!" پسر کمی در خود فرو رفت و گفت:" حق با شماست استاد! این دخترک کمی هم پیر است و چند سال دیگر شکسته می شود. آن وقت من باید با یک مادربزرگ تا آخر عمر سر کنم!"
شیوانا تبسمی کرد و گفت:" پس بدان که عشق و احساس تو به این دختر هوسی زودگذر است و التهابی گذرا بیش نیست پس بی جهت خودت و او را بی حیثیت مکن!"
پسرک راهش را کشید و رفت. یکی از شاگردان خطاب به شیوانا گفت که چرا بین عشق دو جوان شک و تردید می اندازید و مانع از جفت شدن آنها می شوید. شیوانا تبسمی کرد و پاسخ داد:" هوس لازمه جفت شدن دو نفر نیست. عشق لازم است و "ابر نیمه تمام" هنوز چیزهای دیگر را بیشتر از دختر آشپز دوست دارد."
یک ماه بعد خبر رسید که "ابر نیمه تمام" بی اعتنا به شیوانا و اندرزهای او درس و مشق را رها کرده است و نزد دختر آشپز رفته و او را به همسری خود انتخاب کرده است و چون شغلی نداشته است در کنار پدر همسر خود به عنوان کمک آشپز استخدام شده است.
یکی از شاگردان نزد شیوانا آمد و در مقابل جمع به بدگویی "ابر نیمه تمام" پرداخت و گفت: " این پسر حرمت استاد و مدرسه را زیر پا گذاشته است و به جای آموختن عشق و معرفت در حضور شما به سراغ آشپزی رفته است. جا دارد او را به خاطر این بی حرمتی به مرام عشق و معرفت از مدرسه بیرون کنید؟!"



           
سه شنبه 29 مهر 1390برچسب:, :: 9:51
آرتیستون

وعده پادشاه
پادشاهى در یک شب سرد زمستان از قصر خارج شد. هنگام بازگشت سرباز پیرى را دید که با لباسى اندک در سرما نگهبانى مىداد.
از او پرسید: آیا سردت نیست؟
نگهبان پیر گفت: چرا اى پادشاه اما لباس گرم ندارم و مجبورم تحمل کنم.
پادشاه گفت:
من الان داخل قصر مىروم و مىگویم یکى از لباسهاى گرم مرا برایت بیاورند.
نگهبان ذوق زده شد و از پادشاه تشکر کرد. اما پادشاه به محض ورود به داخل قصر وعدهاش را فراموش کرد.
صبح روز بعد جسد سرمازده پیرمرد را در حوالى قصر پیدا کردند، در حالى که در کنارش با خطى ناخوانا نوشته بود:
اى پادشاه من هر شب با همین لباس کم سرما را تحمل مىکردم اما وعده لباس گرم تو مرا از پاى درآورد.

 


           
سه شنبه 30 مهر 1390برچسب:, :: 23:31
آرتیستون

کودکی که لنگه کفشش را امواج از او گرفته بود؛ روی ساحل نوشت:
" دریا دزد است "
مردی که از دریا ماهی گرفته بود روی ساحل نوشت:
" دریا سخاوتمندترین سفره ی هستی است "
موج دریا آمد و جملات را با خود محو کرد و این پیام را به جا گذاشت:

برداشت دیگران در مورد خود را در وسعت خویش حل کنیم...‬



           
دو شنبه 24 مهر 1390برچسب:, :: 6:52
آرتیستون

 

در یک شهربازی پسرکی سیاهپوست به مرد بادکنک فروشی نگاه می کرد که از قرار معلوم فروشنده مهربانی بود.
بادکنک فروش برای جلب توجه یک بادکنک قرمز را رها کرد تا در آسمان اوج بگیرد و بدینوسیله جمعیتی از مشتریان جوان را جذب خود کرد.
سپس بادکنک آبی و همینطور یک بادکنک زرد و بعد ازآن یک بادکنک سفید را رها کرد.
بادکنک ها سبکبال به آسمان رفتند و اوج گرفتند و ناپدید شدند.
پسرکی سیاهپوست هنوز به تماشا ایستاده بود و به یک بادکنک سیاه خیره شده بود.
تا این که پس از لحظاتی به بادکنک فروش نزدیک شد و با تردید پرسید:


ببخشید آقا! اگر بادکنک سیاه را هم رها می کردید آیا بالا می رفت ؟
مرد بادکنک فروش لبخندی به روی پسرک زد و با دندان نخی را که بادکنک سیاه را نگه داشته بود برید و بادکنک به طرف بالا اوج گرفت و پس از لحظاتی گفت :

" پسرم آن چیزی که سبب اوج گرفتن بادکنک می شود رنگ آن نیست بلکه چیزی است که در درون خود بادکنک قرار دارد"

دوست من ... چیزی که باعث رشد آدمها میشه رنگ و ظواهر نیست ...
رنگ ها ... تفاوت ها ... مهم نیستند ... مهم درون آدمه، چیزی که در درون آدم ها است تعیین کننده مرتبه و جایگاهشونه و هرچقدر ذهنیات ارزشمندتر باشه ، جایگاه والاتر و شایسته تری نصیب آدم ها میشه.




           
شنبه 18 مهر 1390برچسب:, :: 13:50
آرتیستون

 

چشمانم را که باز کردم، سیاهی ِ مطلقی را دیدم که نمی دانستم چیست.
ولی مرا در خود غرق می کرد...
گذشت سال ها و فهمیدم، درد تنهایی بود، او را که دیدم تنها تر شدم. حالا سیاهی را نمی بینم، زیرا خود تنها شدم...



           
شنبه 18 مهر 1390برچسب:, :: 13:6
آرتیستون

 

مرد جوانی پدر پیرش مریض شد. چون وضع بیماری پیرمرد شدت گرفت او را در گوشه جاده ای رها کرد و از آنجا دور شد. پیرمرد ساعت ها کنار جاده افتاده بود و به زحمت نفس های آخرش را می کشید. رهگذران از ترس واگیرداشتن بیماری و فرار از دردسر روی خود را به سمت دیگری می چرخاندند و بی اعتنا به پیرمرد ....

نالان راه خود را می گرفتند و می رفتند. شیوانا از آن جاده عبور می کرد. به محض اینکه پیرمرد را دید او را بر دوش گرفت تا به مدرسه ببرد و درمانش کند. یکی از رهگذران به طعنه به شیوانا گفت:" این پیرمرد فقیر است و بیمار و مرگش نیز نزدیک! نه از او سودی به تو می رسد و نه کمک تو تغییری در اوضاع این پیرمرد باعث می شود. حتی پسرش هم او را در اینجا به حال خود رها کرده و رفته است. تو برای چی به او کمک می کنی!؟"شیوانا به رهگذر گفت:" من به او کمک نمی کنم!! من دارم به خودم کمک می کنم. اگر من هم مانند پسرش و رهگذران او را به حال خود رها کنم چگونه روی به آسمان برگردانم و از خالق هستی تقاضای هم صحبتی داشته باشم. من دارم به خودم کمک می کنم !

 



           
شنبه 19 مهر 1390برچسب:, :: 12:59
آرتیستون

 

زمانی که من بچه بودم، مادرم علاقه داشت گه گاهی غذای صبحانه را برای شب درست کند.و من به خاطر می آورم شبی را بخصوص وقتی که او صبحانه ای، پس از گذراندن یک روز سخت و طولانی در سر کار، تهیه کرده بود.در آن شب مدت زمان خیلی پیش، مادرم یک بشقاب تخم مرغ، سوسیس و بیسکویت های بی نهایت سوخته در جلوی پدرم گذاشت.


یادم می آید منتظر شدم که ببینم آیا هیچ کسی متوجه شده است!با این وجود، همه ی کاری که پدرم انجام داد این بود که دستش را به سوی بیسکویت دراز کرد، لبخندی به مادرم زد و از من پرسید که روزم در مدرسه چطور بود.خاطرم نیست که آن شب چه چیزی به پدرم گفتم، اما کاملاً یادم هست که او را تماشا می کردم که داشت کره و ژله روی آن بیسکویت سوخته می مالید و هرلقمه آن را می خورد. وقتی من آن شب از سر میز غذا بلند شدم، به یادم می آید که شنیدم صدای مادرم را که برای سوزاندن بیسکویت ها از پدرم عذر خواهی می کرد.و هرگز فراموش نخواهم کرد چیزی را که پدرم گفت:عزیزم، من عاشق بیسکویت های سوخته هستم بعداً همان شب، رفتم که بابام را برای شب بخیر ببوسم و از او سوال کنم که آیا واقعاً دوست داشت که بیسکویت هایش سوخته باشد. او مرا در آغوش کشید و گفت: مامان تو امروز روز سختی را در سرکار گذرانده و او خیلی خسته است. و بعلاوه، بیسکویت کمی سوخته هرگز هیچ کسی را نمی کشد!
زندگی مملو از چیزهای ناقص… و افراد دارای کاستی هست. من اصلاً در هیچ چیزی بهترین نیستم، و روز های تولد و سالگرد ها را درست مثل هر کسی دیگر فراموش می کنم. اما چیزی که من در طی سال ها پی برده ام این است که یاد گیری پذیرفتن عیب های همدیگر و انتخاب جشن گرفتن تفاوت های یکدیگر, یکی از مهمترین را ه حل های ایجاد روابط سالم فزاینده و پایدار می باشد.
و امروز دعای من برای تو این است که یاد بگیری که قسمت های خوب، بد، و ناخوشایند زندگی خود را بپذیری و آن ها را به خدا واگذارکنی. چرا که در نهایت، او تنها کسی است که قادر خواهد بود رابطه ای را به تو ببخشد که در آن یک بیسکویت سوخته موجب قهر نخواهد شد



           
یک شنبه 10 مهر 1390برچسب:, :: 23:53
آرتیستون

کیف مدرسه را با عجله گوشه ای پرتاب کرد و بی درنگ به سمت قلک کوچکی که روی تاقچه بود ، رفت .

همه خستگی روزش را بر سر قلک بیچاره خالی کرد . پولهای خرد را که هنوز با تکه های قلک قاطی بود

در جیبش ریخت و با سرعت از خانه خارج شد . خوشحال بود از این که انتظارش به سر آمده بود . وارد

مغازه شد . با ذوق گفت : ببخشید آقا ! یه کمربند می خواستم . آخه ، آخه فردا تولد پدرم هست ... - به به

. مبارک باشه . چه جوری باشه ؟ چرم یا معمولی ، مشکی یا قهوه ای ، ... پسرک چند لحظه به فکر فرو

رفت . - فرقی نداره . فقط .... ، فقط دردش کم باشه !



           
شنبه 9 مهر 1390برچسب:, :: 20:40
آرتیستون

 

دستهامو گرفته بود و عاشقونه نگام میکرد. هوا سرد بود...اما گرمای دستاش سردی هوا رو از یادم برده بود...باورم نمیشد، این همون روزی بود که سالها انتظارش رو کشیدم. انگار داشتم خواب می دیدم. بالاخره انتظارم واسه این لحظه تموم شده بود. بالاخره سکوت رو شکست. نگاهش، رفتارش و حتی آهنگ صداش، هر کلمه ای که به زبون میاورد احساس بهتری بهم دست میداد که ناگهان کلمه ی دوستت دارم توی گوشم پیچید...باورم نمیشد...انگار تموم وجودم در آتش میسوخت. سرم رو پایین انداختم تا از چشمانم چیزی از آتش درونم نفهمه. هر لحظه که میگذشت بیشتر سرخ میشدم. از اینکه بعد از سالها انتظارم به پایان رسیده بود خوشحال بودم و از شوق اینکه بدست آوردمش اشکهام روی صورتم جاری شدن. دستش رو زیر چونه م بردو سرم رو بالا آورد و با دستای گرمش اشکهامو پاک کرد. وقتی به چشمام نگاه میکرد احساس کردم خوشبخت ترین دختر روی زمینم. همونطور که با نگاهش منتظر جوابم بود اشهاش سرازیر شد و سرش رو پایین انداخت. بی اختیار دستم رو از دستش در آوردمو اشکاشو پاک کردم. باروم نمیشد. یعنی لیاقتش رو داشتم. دوباره نگاهمون تو هم گره خورد. همونطور که داشتم اشکهاشو پاک میکردم منو تو آغوشش گرفت. گرمای وجودش بهم آرامش میداد. باورم نمیشد این منم که در آغوش کسی هستم که سالها منتظرش بودم... انگار تازه متولد شده بودم... حس وصف ناپذیری بود...داشتم خدارو شکر میکردم که ناگهان از خواب بیدار شدم و فهمیدم که ...........................!



           
شنبه 8 مهر 1390برچسب:, :: 23:55
آرتیستون

فرشتگان از خدا پرسيدن: خدايا تو که بشر رو انقدر دوست داري چرا غم را آفريدي ؟ خداگفت : غم را به خاطر خودم آفريدم چون اين مخلوقه من تا غمگين نباشه به ياد خالقش نمي افتاد !



           
چهار شنبه 30 شهريور 1390برچسب:, :: 14:29
آرتیستون

مردی در کنار جاده، دکه ای درست کرد و در آن ساندویچ می فروخت.
چون گوشش سنگین بود، رادیو نداشت، چشمش هم ضعیف بود، بنابراین روزنامه هم نمی خواند.
او تابلویی بالای سر خود گذاشته بود و محاسن ساندویچ های خود را شرح داده بود.
خودش هم کنار دکه اش می ایستاد و مردم را به خریدن ساندویچ تشویق می کرد و مردم هم می خریدند.

کارش بالا گرفت لذا او ابزار کارش را زیادتر کرد.
وقتی پسرش از مدرسه نزد او آمد ... به کمک او پرداخت.
سپس کم کم وضع عوض شد.
پسرش گفت: پدر جان، مگر به اخبار رادیو گوش نداده ای؟ اگر وضع پولی کشور به همین منوال ادامه پیدا کند کار همه خراب خواهد شد و شاید یک کسادی عمومی به وجود بیاد.

باید خودت را برای این کسادی آماده کنی.

پدر با خود فکر کرد هر چه باشد پسرش به مدرسه رفته به اخبار رادیو گوش می دهد و روزنامه هم می خواند پس حتماً آنچه می گوید صحیح است.
بنابراین کمتر از گذشته نان و گوشت سفارش داده و تابلوی خود را هم پایین آورد و دیگر در کنار دکه خود نمی ایستاد و مردم را به خرید ساندویچ دعوت نمی کرد.
فروش او ناگهان شدیداً کاهش یافت.
او سپس رو به فرزند خود کرد و گفت: پسرجان حق با توست.
کسادی عمومی شروع شده است.

آنتونی رابینز یک حرف بسیار خوب در این باره زده که جالبه بدونید: اندیشه های خود را شکل ببخشید در غیر اینصورت دیگران اندیشه های شما را شکل می دهند. خواسته های خود را عملی سازید وگرنه دیگران برای شما برنامه ریزی می کنند.



           
چهار شنبه 30 شهريور 1390برچسب:, :: 14:26
آرتیستون

یك روز آموزگار از دانش آموزانی كه در كلاس بودند پرسید:آیا می توانید راهی غیر تكراری برای بیان عشق،بیان كنید؟برخی از دانش آموزان گفتند با "بخشیدن "عشقشان را معنا می كنند.برخی "دادن گل و هدیه" و "حرف های دلنشین"را راه بیان عشق عنوان كردند.شماری دیگر هم گفتند "با هم بودن در تحمل رنجها و لذت بردن از خوشبختی "را راه بیان عشق می دانند.

در آن بین پسری برخاست و پیش از اینكه شیوه ی دلخواه خود را برای ابراز عشق بیان كند،داستان كوتاهی تعریف كرد:یك روز زن و شوهر جوانی كه هر دو زیست شناس بودند طبق معمول برای تحقیق به جنگل رفتند.آنان وقتی به بالای تپه رسیدند در جا میخكوب شدند.

یك قلاده ببر بزرگ،جلوی زن و شوهر ایستاده و به آنان خیره شده بود.شوهر ،تفنگ شكاری به همراه نداشت و دیگر راهی برای فرار نبود.

رنگ صورت زن و شوهر پریده بود و در مقابل ببر،جرات كوچكترین حركتی نداشتند.ببر،آرام به طرف آنان حركت كرد.همان لحظه مرد زیست شناس فریاد زنان فرار كرد و همسرش را تنها گذاشت.بلافاصله ببر به سمت شوهر دوید و چند دقیقه بعد ضجه های مرد جوان به گوش زن رسید.ببر رفت و زن زنده ماند.

داستان كه به اینجا رسید دانش آموزان شروع كردند به محكوم كردن آن مرد.

راوی پرسید:آیا می دانید آن مرد در لحظه های آخر زندگیش چه فریاد می زد؟

بچه ها حدس زدند از همسرش معذرت خواسته كه او را تنها گذاشته است!

راوی جواب داد:نه!آخرین حرف مرد این بود كه"عزیزم،تو بهترین مونسم بودی .از پسرمان خوب مواظبت كن و به او بگو پدرت همیشه عاشقت بود."

قطره های بلورین اشك،صورت راوی را خیس كرده بود كه ادامه داد :همه ی زیست شناسان می دانند ببر فقط به كسی حمله می كند كه حركتی انجام می دهد یا فرار می كند .پدر من در آن لحظه ی وحشتناك ،با فداكردن جانش پیش مرگ مادرم شد و او را نجات داد.این صادقانه ترین و بی ریاترین راه پدرم برای بیان عشق خود به مادرم و من بود.



           
چهار شنبه 30 شهريور 1390برچسب:, :: 14:11
آرتیستون

پیر مرد روستایی هیچ وقت ساعت نداشت در طول عمرش به هیچ ساعتی مراجعه نکرده بود .اما همیشه کارهایش را سر وقت و به موقع انجام می داد . تنها صدایی اشنا برایش کافی بود تا موقعیت زمانی را درک کند و اوقات زندگیش را با ان تنظیم کند صدایی که در اولین روز حیاتش در گوشش زمزمه شده بود ..."صدای اذان"



           
چهار شنبه 30 شهريور 1390برچسب:, :: 1:26
آرتیستون

 

در تصویر حکاکی شده در سنگهای تخت جمشید :هیچ کس عصبانی نیست .هیچ کس سوار بر اسب نیست.هیچ کس را در حال تعظیم نمی بینی .هیچ وقت برده داری در ایران مرسوم نبوده . در بین این صدها پیکرتراشیده شده حتی یک تصویر برهنه وجود ندارد.بگو به همه ی ایرانیان تا یادمان بیاید چه بودیم و چه شدیم....



           
چهار شنبه 30 شهريور 1390برچسب:, :: 1:24
آرتیستون

 

در تفسير منهج الصادقين داستان لطيفى از ذوالنون مصرى نقل كرده است مى گويد:
روزى به دلم افتاد كنار رود نيل بروم. از خانه بيرون آمدم ناگاه ديدم عقربى به سرعت حركت مى كند.

با خود گفتم: با اين سرعت حتما ماموريتى دارد، آن را دنبال كردم. به كنار رود نيل رسيد. تا كنار آب آمد قورباغه اى خودش را به ساحل رسانيد، پشتش را به ديواره آب زد، عقرب سوار قورباغه شد و به آن طرف نيل رفت.

من گفتم:
حتما سرى است. خودم را با قايق به آن طرف رودخانه رساندم. ديدم قورباغه خودش را به ديواره رودخانه چسبانيد و عقرب پياده شد و باز به سرعت حركت كرد تا رسيد به نزديك درختى كه زير آن جوانى مست افتاده و مار بزرگى هم روى سينه اش نشسته و سرش را نزديك دهان جوان مست مى آورد كه عقرب خودش را به گردن مار رسانيد و نيش خود را به او زد.سمى داشت كه مار سمى را از كار انداخت، آن وقت برگشت.

با پايم به جوان مست زدم، گفتم:
واى بر تو، برخيز ببين تو چه كردى و خدا با تو چه مى كند؟

جريان عقرب را گفتم و لاشه مار را نشانش دادم، جوان منقلب شد و روى پاى ذوالنون افتاد و توبه كرد



           
سه شنبه 29 شهريور 1390برچسب:, :: 22:23
آرتیستون

روزگاری دو برادر در مزرعه خانوادگی شان با هم کار می کردند. یکی از آنها ازدواج کرده بود و چند فرزند داشت. اما برادر دیگر تنها زندگی می کرد.
در پایان هر روز که کار تمام می شد دو برادر هر چیزی را که به دست آورده بودند به طور مساوی بین هم تقسیم می کردند.
یک روز برادر مجرد با خودش گفت:«این درست نیست که ما همه چیز را به طور مساوی با هم تقسیم می کنیم. من تنها زندگی می کنم و به چیزهای زیادی احتیاج ندارم. اما برادرم باید خرج همسر و فرزندانش را بدهد.»
او تصمیم گرفت هر شب یک کیسه از سهم خود را به انبار برادرش ببرد. در همین حال، برادر متاهل با خودش گفت: «این درست نیست که ما همه چیز را به طور مساوی تقسیم کنیم. من از دواج کرده ام و همسرم بعد از من می تواند از فرزندانمان نگهداری کند اما برادرم تنهاست و کسی را ندارد که در آینده از او مراقبت کند.»
تصمیم گرفت یک کیسه از سهمش را به انبار برادرش ببرد.
سالها گذشت و دو برادر از این که ذخیره محصولشان کم نمی شود تعجب کردند و هر چه فکر کردند دلیل آن را نفهمیدند.
در یکی از شب های تاریک که هر دو می رفتند تا کیسه ای از سهم خود را در انبار دیگری بگذارند، به هم برخورد کردند.
کمی به هم نگاه کردند و یکدیگر را به آغوش کشیدند.



           
سه شنبه 29 شهريور 1390برچسب:, :: 22:22
آرتیستون


چند سال پیش ، در یک روز گرم تابستان ، پسر کوچکی با عجله لباسهایش را در آورد و خنده کنان داخل دریاچه شیرجه رفت.
مادرش از پنجره نگاهش می کرد و از شادی کودکش لذت میبرد. مادر ناگهان تمساحی را دید که به سوی پسرش شنا می کرد.
مادر وحشتزده به سمت دریاچه دوید و با فریادش پسرش را صدا زد . پسرش سرش را برگرداند ولی دیگر دیر شده بود.
تمساح با یک چرخش پاهای کودک را گرفت تا زیر آب بکشد، مادر از راه رسید و از روی اسکله بازوی پسرش را گرفت. تمساح پسر را با قدرت می کشید ولی عشق مادر آنقدر زیاد بود که نمی گذاشت پسر در کام تمساح رها شود.کشاورزی که در حال عبور از آن حوالی بود ، صدای فریاد مادر را شنید، به طرف آنها دوید و با چنگک محکم بر سر تمساح زد و او را فراری داد. پسر را سریع به بیمارستان رساندند. دو ماه گذشت تا پسر بهبودی پیدا کند. پاهایش با آرواره های تمساح سوراخ سوراخ شده بود و روی بازوهایش جای زخم ناخنهای مادرش مانده بود.
خبرنگاری که با کودک مصاحبه می کرد از او خواست تا جای زخمهایش را به او نشان دهد. پسر شلوارش را کنار زد و با ناراحتی زخمها را نشان داد ، سپس با غرور بازوهایش را نشان داد و گفت ، " این زخمها را دوست دارم ، اینها خراشهای عشق مادرم هستند.



           
سه شنبه 29 شهريور 1390برچسب:, :: 22:16
آرتیستون

در فرودگاه گفتگوی لحظات آخر بین مادر و دختری را شنیدم :
هواپیما درحال حرکت بود و آنها همدیگر را بغل کردند و مادر گفت: " دوستت دارم و آرزوی کافی برای تومیکنم."
دختر جواب داد: " مامان زندگی ما باهم بیشتر از کافی هم بوده است. محبت تو همه آن چیزی بوده که من احتیاج داشتم. من نیز آرزوی کافی برای تومیکنم ."
آنها همدیگر را بوسیدند و دختر رفت. مادر بطرف پنجره ای که من در کنارش نشسته بودم آمد. آنجا ایستاد و می توانستم ببینم که می‌خواست و احتیاج داشت که گریه کند. من نمی‌خواستم که خلوت او را بهم بزنم ولی خودش با این سؤال اینکار را کرد: " تا حالا با کسی خداحافظی کردید که می‌دانید برای آخرین بار است که او را می‌بینید؟ "
جواب دادم: " بله کردم. منو ببخشید که فضولی می‌کنم چرا آخرین خداحافظی؟ "
او جواب داد: " من پیر و سالخورده هستم او در جای خیلی دور زندگی می‌کنه. من چالش‌های زیادی را پیش رو دارم و حقیقت اینست که سفر بعدی او برای مراسم دفن من خواهد بود . "
" وقتی داشتید خداحافظی می‌کردید شنیدم که گفتید " آرزوی کافی را برای تو می‌کنم. " می‌توانم بپرسم یعنی چه؟ "
او شروع به لبخند زدن کرد و گفت: " این آرزویست که نسل بعد از نسل به ما رسیده. پدر و مادرم عادت داشتند که اینرا به همه بگن."
او مکثی کرد و درحالیکه سعی می‌کرد جزئیات آنرا بخاطر بیاورد لبخند بیشتری زد و گفت: " وقتی که ما گفتیم " آرزوی کافی را برای تو می‌کنم. " ما می‌خواستیم که هرکدام زندگی ای پر از خوبی به اندازه کافی که البته می‌ماند داشته باشیم. " سپس روی خود را بطرف من کرد و این عبارتها را که در پائین آمده عنوان کرد :
" آرزوی خورشید کافی برای تو می‌کنم که افکارت را روشن نگاه دارد بدون توجه به اینکه روز چقدر تیره است. آرزوی باران کافی برای تو می‌کنم که زیبایی بیشتری به روز آفتابیت بدهد .
آرزوی شادی کافی برای تو می‌کنم که روحت را زنده و ابدی نگاه دارد .
آرزوی رنج کافی برای تو می‌کنم که کوچکترین خوشی‌ها به بزرگترینها تبدیل شوند .
آرزوی بدست آوردن کافی برای تو می‌کنم که با هرچه می‌خواهی راضی باشی .
آرزوی از دست دادن کافی برای تو می‌کنم تا بخاطر هر آنچه داری شکرگزار باشی .
آرزوی سلام‌های کافی برای تو می‌کنم که بتوانی خداحافظی آخرین راحتری داشته باشی ."
بعد شروع به گریه کرد و از آنجا رفت ...
می گویند که تنها یک دقیقه طول می‌کشد که دوستی را پیدا کنید٬ یکساعت می‌کشد تا از او قدردانی کنید اما یک عمر طول می‌کشد تا او را فراموش کنید ...
اگر دوست دارید این را برای کسی که هرگز فراموش نمی‌کنید بفرستید ...
تقدیم به شما دوستان عزیزم آرزوی کافی برایتان میکنم



           
دو شنبه 28 شهريور 1390برچسب:, :: 11:53
آرتیستون

باز هم چک چک باران و صدای ترمز شدید ماشین توی کوچه واسه اینکه تو چاله ی آب نیفته...

بارانی که لحظه ای شدت می گیره و لحظه ای دیگه آرام زمزمه می کنه ....

پرده ای که کنار می ره تا نسیم هم در این هوای دل انگیز جایی برای گذر داشته باشه ...

زیبای آرامش بخش ....باران....

منو با اسب خیال می بره.....

چتری از باران ، زیر برگ های سبز درختان ، رو به دریایی خروشان ...

گام به گام روی شنای خیس ساحل ........خنکای آب رو با پاهای عریانم احساس می کنم ...

رو به آسمون قطرات خیس بارونم رو صورتم .........یه نفس عمیق از عمق وجودم ....

من عاشق ساحل بارانیم......



           
شنبه 26 شهريور 1390برچسب:, :: 17:43
آرتیستون

 

گاهی باید آرزو کرد تا کودک بود و فریاد کشید...

گاهی باید آن قدر عکس ها را نگاه کرد تا شاید به خاطره ای دور رسید ...

می ترسم آنقدر دور شوم که حتی حسرت اشعار کودکی را با جان بخرم ...

می ترسم که دیگر صدای پرستو ها را با وش نشنوم و با آن ها هم آوا نشوم...

دیوار های بلند جای پرستو ها نیست ...

پشت پنجره جای ایستادن نیست ...

نگاه کردن به ویترین مغازه ی اسباب بازی ها دیگر جایز نیست ...

دیگر زمان لیس زدن بستنی قیفی در خیابان  با صورتی سراسر بستنی نیست...

دلم از خداحافظی با کودکیم می گیرد ...

دلم کودکی را می جوید ...

شعرهای زیبایت را...

صد دانه یاقوت ...دسته به دسته ...با نظم و ترتیب... یک جا نشسته

یا ...

خوشا به حالت ای روستایی......چه شاد و خرم چه باصفایی

یا...

باز باران با ترانه با گوهر های فراوان می خورد بر بام خانه

یا...

من یار مهربانم ....دانا و خوش بیانم 

یا داستان های زیبایش....

تصمیم کبری .........مهمان کوکب خانم .........

صدای کودکی خدافظ........



           
شنبه 26 شهريور 1390برچسب:, :: 17:3
آرتیستون
درباره وبلاگ


اول سلام دوم خوبید سلامتید چه خبر ؟ مامان بابا خوبن ........ اووووووووم خوب بزار ببینم . عاقا من تو این وبلاگ هر چی خوشم بیاد می زارم . امیدوارم شما هم دوس داشته باشین . البت بیشتر داستان هستا اما خوب چیزای دیگه هم پیدا می شه .......
آخرین مطالب
نويسندگان
پيوندها

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان ترنم باران و آدرس amatis-93.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.







آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 74
بازدید دیروز : 21
بازدید هفته : 95
بازدید ماه : 111
بازدید کل : 79006
تعداد مطالب : 111
تعداد نظرات : 139
تعداد آنلاین : 1