ترنم باران جملگی ما عاشقان بارانیم
مرد جوانی پدر پیرش مریض شد. چون وضع بیماری پیرمرد شدت گرفت او را در گوشه جاده ای رها کرد و از آنجا دور شد. پیرمرد ساعت ها کنار جاده افتاده بود و به زحمت نفس های آخرش را می کشید. رهگذران از ترس واگیرداشتن بیماری و فرار از دردسر روی خود را به سمت دیگری می چرخاندند و بی اعتنا به پیرمرد ....
نالان راه خود را می گرفتند و می رفتند. شیوانا از آن جاده عبور می کرد. به محض اینکه پیرمرد را دید او را بر دوش گرفت تا به مدرسه ببرد و درمانش کند. یکی از رهگذران به طعنه به شیوانا گفت:" این پیرمرد فقیر است و بیمار و مرگش نیز نزدیک! نه از او سودی به تو می رسد و نه کمک تو تغییری در اوضاع این پیرمرد باعث می شود. حتی پسرش هم او را در اینجا به حال خود رها کرده و رفته است. تو برای چی به او کمک می کنی!؟"شیوانا به رهگذر گفت:" من به او کمک نمی کنم!! من دارم به خودم کمک می کنم. اگر من هم مانند پسرش و رهگذران او را به حال خود رها کنم چگونه روی به آسمان برگردانم و از خالق هستی تقاضای هم صحبتی داشته باشم. من دارم به خودم کمک می کنم !
نظرات شما عزیزان:
وب قشنگی داری
موفق و شاد باشی آیدا
ساعت18:02---23 مهر 1390
سلام خیلی وبلاگ نازی داری ممنون که به وبم سرزدی امیدوارم من رو به دوستای دیگت هم معرفی کنی که به وبم بیان .راستی چطور عکس موس رو قلبی کردی؟ بهت سر میزنم هرروز
پاسخ: سلام گلم ...................تنظیمات امکانات وبلاگ
سلام
خوبی؟ خسته نباشی وبلاگت خیلی قشنگه خوشم اومد مطالب قشنگی گذاشتی موفق باشی راستی از این که به وبلاگ منم سر زدی ممنون
آخرین مطالب نويسندگان پیوندهای روزانه پيوندها
تبادل
لینک هوشمند
|
|||
|